یونجون برگه های روی میزش را در دست گرفت
_این تمام چیزیه که ازش پیدا کردید؟
زن سرش را به تایید تکان داد
_همونطور که گفتید هر چیزی که لازم بود و راجع بهش اطلاعات وجود داشت رو دربارش بررسی کردم.
یونجون تنها سرش را تکان داد اما در چهرهاش نه تشکری مشهود بود و نه تحسین و رضایتی.
برگهها را ورق زد و همانطور جرعهای از قهوهاش نوشید.
جملات را سرسری از زیر نظر گذراند؛
چوی سوبین
۲۸ ساله
فارغ التحصیل دانشگاه میشیگان-آن آربر
و...
تا اینکه بخشی از برگهی دوم نظرش را جلب کرد. ابروهایش را بالا داد و رو به زن رو به رویش پرسید《پدرش به قتل رسیده؟!》
زن تایید کرد
_بله طی یه درگیری به قتل میرسه، قاتل هنوز توی زندانه. دلایل درگیری رو تا جایی که اطلاعات کسب کردم توی برگه ها درج کردم
یونجون سرش را تکان داد و دوباره نگاه به برگهها داد
_میتونی بری
همزمان با صدای بسته شدن انگشت سبابهاش را روی چانهاش کشید.
از چند ساعت پیش که آن تماس را از ریک دریافت کرده بود موضوع این مرد بدقلق جدی تر شده بود. ریک پیشنهاد تجاری او را رد کرده بود و دلیلش هم جلوگیری از تند رفتن خودش بیان کرده بود. واضح بود که تفکرات دوست عزیزش نظر او را هم تغییر داده وگرنه این محافظه کار شدن ریک نمیتوانست دلیل دیگری داشته باشد.
نگاهی به شماره تماس روی برگهی اطلاعات آن مرد انداخت. از همان روز که متوجه هویت او شد از منشیش خواسته بود اطلاعات کامل او را استخراج کند. مثل همیشه آینده نگری کرده بود و حالا باید قبل از آن که ماهی زیاد از طعمه دور شود تورش را میانداخت.سوبین عینک از روی چشم برداشت و همراه با کتاب در دستش روی میز گذاشت. سبابه و شستش را روی چشمانش کشید و به برونی که کنارش دراز کشیده بود و مشغول لیسیدن دست خودش بود نگاه کرد. لبخند بزرگی زد و شروع به نوازش کردنش کرد. گربه که از این موقعیت بسیار خرسند به نظر میرسید دست از لیسیدن دستش کشید و آن نوازشهای سخاوتمندانه را پذیرفت.
سوبین قصد داشت بلندش کند اما صدای زنگ گوشیش از اتاق مانع شد. برخاست و به زودی به شمارهی ناشناس پاسخ داد.
_بله؟
_الو. چوی سوبین؟
سوبین ابروهایش را به نشان تعجب در هم فرو برد. صدا به نظرش آشنا میرسید اما برای اطمینان پرسید《خودمم. شما؟》
_چوی یونجونم
سوبین ابروهایش را بالا داد
_چیزی شده؟
_ممکنه ازتون بخوام همو ببینیم؟
سوبین متحیر بود، طوری عادی این سوال را پرسید که انگار آنها دوستانی چندین ساله هستند.
_چرا باید همو ببینیم؟
_وقتی اومدید حرف میزنیم. آدرسو پیامک میکنم
سوبین خواست حرفی بزند اما صدای بوق گوشی اجازه نداد. شگفت زده به موبایل در دستش نگاه کرد و گویی که آن پسر میتواند بشنود غرید 《چطور انقدر عوضیای؟》از آسانسور خارج شد و به سمت اتاق انتهای راهرو که با دیواری شیشهای جدا شده بود رفت. خودش هم نمیدانست چرا به حرف آن پسر توجه کرده و تا اینجا آمده است.
نفسش را با فشار بیرون داد و در را باز کرد. دختر لاغر و کشیدهای کخوپشت میزش نشسته بود با ورود سوبین از جا برخاست.
سوبین سرش را به معنای سلام تکان داد
_با چوی یونجون قرار داشتم
منشی سرش را با لبخند بزرگش تند تند تکان داد
_بله تو دفترشون منتظرتونن
سپس با دستش در مشکی رنگ تنها اتاق آنجا را نشان داد.
سوبین ممنونی زیر لب گفت و به آن سمت رفت. منتظرش بود؟ یعنی یک درصد احتمال نمیداد که او نیاید؟ راجع به خودش چه فکر میکرد؟ امپراطوری که اگر دیگران را احضار کند حتما حاضر میشوند؟ کسی حق تخطی ندارد و همگی زیر دستانش هستند؟ پوزخندی به تفکراتش و تقهای به در زد.
_بیا تو
سوبین در را باز کرد و آن را پشت سرش بست. یک دفتر مدیریت عادی بود، خبری از خدم و حشم و افرادی که عالیجناب را باد بزنند یا تخت پادشاهی که بر آن نشسته باشد نبود، تاجی هم روی سرش دیده نمیشد، اگرچه چهرهاش آنقدر فاخر مینمود که شایستهی تاج و تخت باشد.
یونجون صورتش را از برگههای روی میزش بلند کرد و به سوبین که کنار در ساکت مانده بود نگاه کرد.
سوبین هم به تبع از افکارش بیرون آمد و برایش سر بالا پایین کرد.
یونجون با دست به صندلیهای جلوی میزش اشاره کرد. سوبین روی صندلی نشست و بدون سخن دیگری به او زل زد.
_قهوه یا چای؟
_چطور؟ قراره یه فنجون دیگه جلوم بشکنی؟
یونجون لبخند محوی زد و تلفنش را برداشت.
_دو تا قهوه بیارید.
دو مرد در سکوت به یکدیگر نگاه میکردند. سوبین به دلایل حضورش فکر کرد، احساس میکرد مسئلهی جدیای باعث درخواست یونجون برای حضورش شده. میدانست این دلیل حداقل معذرت خواهی برای رفتار نامناسب دیدار قبلیشان نیست.
یونجون هم بدون هیچ حرفی به او زل زده بود، برایش جالب بود. با وجود بحث دفعهی پیششان سوبین بدون هیچ حالت خصمانهای رو به رویش نشسته بود. فکر کرد چهرهی این مرد همیشه همین قدر باوقار و شایسته بوده است؟ با ضربه در از این فکر بیرون آمد و به آبدارچی اجازهی ورود داد.
بعد از آنکه مرد جو گندمی از اتاق خارج شد یونجون از جا برخاست. میزش را دور زد و به سوی صندلی رو به روی صندلی سوبین آمده و بر دستهی آن تکیه زد و بالاخره سکوت را شکست.
_فکر میکنم دلیل این دیدارمون رو متوجه شده باشید
سوبین نگاه از بخار قهوه گرفت و به صورت یونجون داد
_خودت دلیلش رو توضیح بده
یونجون دست هایش را در هم قفل کرد و بر صندلی تکیه زد.
_مقدمه چینی نمیکنم. مشکلتون با من چیه؟
سوبین سوالی نگاهش کرد
_منظورت چ...
ادامهی حرفش را با ناگهانی باز شدن در بلعید
مرد میانسالی با کت شلواری غبار گرفته به تن به سوی یونجون دوید و روبهرویش زانو زد. با هق هق دست هایش را روی کفشهای او گذاشت
_جناب چوی...جناب چوی لطفا... شما کمکم کنید
یونجون با اخم به دست های مرد که روی کفش هایش قرار گرفته و سپس منشی دفتر که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و غرید
_منتظر چی هستی حراست رو خبر کن!
بعد سعی کرد یک قدم عقب برداشته و کفش هایش را از زیر دست های مرد بیرون بیاورد اما مرد آنقدر پاهایش را محکم گرفته بود که نمیتوانست از کنار صندلی جم بخورد
_آقا...آقای چوی... بچهام...اونا بچهام رو گرفتن
یونجون جوابی نداد و فقط به تقلا برای عقب رفتن ادامه داد
سوبین که شاهد این اتفاق بود بالاخره از بهت بیرون آمد و سمت او قدم برداشت، سعی کرد نیمه نشسته کنارش بنشیند و سپس لب زد
_جناب راجع به چی صحبت میکنید؟
مرد میانسال که انگار کورسوی امیدی درش روشن شده باشد به مرد کناریش نگاه کرد و سریع گفت 《اونا...اونا دخترم رو گرفتن》
سوبین که حسابی گیج شده بود ابتدا به یونجون که انگار اتفاقی معمولی روبهرویش درحال رخ دادن است و سپس به مرد میانسال نگاه کرد
_ آروم باشید، منظورتون از اونا کیه
در همان زمان دو مرد قوی هیکل وارد شدند و زیر بغل او را گرفتند و سعی کردند از اتاق خارجش کنند اما اینکار او را از ادامه دادن به ضجه هایش منع نکرد و خیلی تند به منظور انداختن تیری در تاریکی پس ماندهی حرفهایش را از دهان بیرون کرد
_خانم چوی! اون بچهام رو گرفته، خواهش میکنم فقط منو تنبیه کنید
حالا دیگر از اتاق برده بودنش و صدایش به سختی از راهرو شنیده میشد که باتمام وجود فریاد میزد: 《لطفا آقای چوی اون که گناهی نداره》
منشی با سر پایین گوشهی اتاق ایستاده بود و انگار منتظر سرزنش شدن بود. یونجون دستمالی از کشوی میزش بیرون آورد و رو به او با حالتی بی حس لب زد
_بیرون.
زن دست پاچه چشمی گفت و خیلی زود صدای بسته شدن در خبر از خروجش را داد
یونجون خم شد و صورتش را انگار چیز لجزی را از کفش هایش پاک میکند جمع کرد و دستمال را روی آنها کشید، سوبین که این منظره برایش غیر قابل باور بود اخمی میان ابروهایش جای داد
_فکر میکنم جواب سوال یکم پیشت رو خودت با رفتارت دادی
یونجون دستمال را در سطل کنار میز انداخت، متوجهی منظور مرد شده بود اما با حالتی تمسخرآمیز پرسید《مشکلتون باهام اینه که روی تمیز بودن لباسهام حساسم؟》
_ با دختر اون مرد چیکار کردید؟
_نمیدونم، شنیدید که گفت خانم چوی
_خواهرتون؟
یونجون طوری که گویا مکالمهی کسل آوری را ادامه میدهد جواب داد
_بله خواهرم
مرد چند قدم نزدیک میز او شد
_ولی چرا؟
_چون اطلاعات اِس دبیلیو رو به شرکت رقیبمون فروخته
سوبین با ناباوری سر تکان داد
_واقعا این دلیل قانع کننده ای برای گروگان گرفتن بچهی اون مَرده؟ فروختن اطلاعات شرکتتون؟
یونجون چیزی نگفت و روی صندلی پشت میزش جای گرفت اما سوبین ادامه داد
_شما باید جلوش رو بگیرید
یونجون نگاه بالا آورد و به چشم های او زل زد
_ من توی این موضوع دخالتی ندارم که بخوام مانع چیزی بشم
سوبین به حدی گیج و عصبی شده بود که نتوانست جلوی خندهی بلندش را بگیرد.
_دخالتی نداری؟ این کارتون جرمه در جریان هستید که؟!
یونجون چشم غره رفت.
_فقط برای ترسوندنش گرفتنش نمیخوان بکشنش که!
سوبین با کف دست محکم روی میز زد که باعث شد یونجون که تا الان خنثی نگاش میکرد متعجب شود.
سپس فریاد زد《ندیدی چقدر ترسیده بود؟! حتما باید یکی کشته شه تا موضوع از نظرت جدی بشه؟》
یونجون ابروهایش را در هم گره زد.
_به چه جرئتی سر من داد میزنی؟
سوبین دوباره هیستریک خندید
_چرا جرئت نکنم؟ ممکنه بخاطر گستاخیم سرمو بزنی؟
یونجون دندانهایش را روی هم فشار داد
_میدونی چیه تو فقط یه بچه لوسی که از بچگی قاشق نقره توی دهنت میذاشتن وقتی میفتادی زمین خدمتکار محافظتو تنبیه میکردن. انقدر بهت بها دادن که فکر کردی اونقدر بالایی که میتونی بقیه رو مثل یه فنجون با حرکت دست بشکونی، تحقیرشون کنی اذیتشون کنی! آدمای مثل تو خیلی... خیلی منزجر کنندهان چوی یونجون.
سوبین همهی این حرفها را با تن صدای رو به بلندی رو به یونجون از دهان بیرون داد. در تمام مدت یونجون ساکت به صورت او خیره شده بود اما ابروهای درهم پیچیدهاش نمیگذاشت آنطور که همیشه هست خنثی بنظر برسد.
سوبین دستش را از روی میز برداشت و صاف ایستاد. چند لحظه از بالا به یونجون نگاه کرد و بعد با صورتی جمع شده گفت《اگر بچه اون مرد رو تحویل ندید خودم کمکش میکنم قانونی اقدام کنه》
برگشت و به سمت در رفت که در همان لحظه در بدون اجازه گرفتن باز شد و دختری جوان وارد شد. چشم های کاریسا کمی گرد شد اما این موقعیت زیاد طول نکشید و دوباره به حالت عادی برگشت. نگاهی خریدارانه از سر تا پای سوبین انداخت. سوبین بدون در نظر گرفتن او از کنارش رد شد و از در خارج شد.
کاریسا چرخ زد و او را تا لحظهی ناپدید شدنش از جلوی چشمهایش نگاه کرد. سپس در را بست و به سمت یونجون حرکت کرد.
_کی بود؟
یونجون با نگاهی به غضب نشسته جوابش را داد.
_نگو که همون دوست ویلکنسون؟
یونجون از او نگاه گرفت و به گوشهی میز زل زد. باز هم دهانش را برای گفتن حرفی باز نکرد.
کاریسا با یک لبخند بزرگ جلو اومد
_چطور پیش رفت
یونجون که انگار توانسته بود کیسه بوکسش را پیدا کند سرش را بالا آورد
_میپرسی چطور پیش رفت؟ به لطف تو و گندکاریات عالی! مثل همیشه تنها کاری که میکنی خراب کردن برنامههای منه!
کاریسا سردرگم نگاهش کرد
_اون احمقی که بچشو گرفتی اومده بود اینجا
کاریسا دهانش را از شوک باز کرد و سپس بلند خندید
_وای یونی، خیلی بدشانسیا
در سکوتِ یونجون ادامه داد
_این چه قیافهایه. نگو نمیتونی از پسش بربیای.
همچنان تنها چیزی ک از یونجون دریافت میکرد نگاه عصبیش بود.
_بس کن برای تو که کاری نداره. تو اون کوه یخم از پا درآوردی این که دیگه چیزی نیست.
نگاه سرد یونجون روی استخوانهایش نشست.
_دهنتو ببند
کاریسا پوزخند زد
_بیخیال نگو که هنوز حرفش بهمت میریزه
کمی جلوتر آمد
_محض رضای خدا، چهارسال گذشته و تو هنوز بهش فکر میکنی؟
یونجون به طور ناگهانی از جا برخاست
_گفتم... دهنتو ببند
تن صدایش بلند نبود، بیشتر شبیه هشدار بود.
کاریسا کمی ترسید اما نگذاشت این ترس به چهرهاش راه پیدا کند.
_خیلی خب بابا.
کمی از میز فاصله گرفت
_اما این پسره عجب چیزی بود. اگه نمیتونی من تلاشمو روش بکنم.
یونجون به سمت صندلی کنار پنجره قدم زد
_همین الانشم بخاطر گندکاریای تو اینجاییم. تنها کمکی که میتونی بکنی اینه که گمشی بیرون
کاریسا چشمهایش را در حدقه چرخاند.
_یه نگاه به خودت بکن. اگر اینجاییم بخاطر اخلاق گند خودته
سپس به سمت در حرکت کرد
_سریع تر درستش کن یون. صبر منم حدی داره عزیزم.

VOUS LISEZ
Mortimer
Fanfictionمقدمه: روایت همیشه محبوب عشق و جنایت. «در بحبوحهی نقابها، مردی را دید که بیگدار به آب زده و سویش شنا میکرد... آیا باید او را هم غرق میکرد؟» خلاصه: سوبین، مردی آرام و پایبند به اصول، با پسری روبهرو میشود که بهراحتی مرزها را زیر پا میگذارد؛ پ...