وصل کردن چراغها اطراف درخت تمام شد و تزئینش تکمیل شد. هیونا دست به کمر از فاصلهی چند متری به درخت نگاه کرد
_بنظرم اون زنگولههارو برداریم خیلی احمقانش کرده
سوبین پوفی از حرص کشید
_من دیگه بهش دست نمیزنم خودت هر کاری میخوای بکن
سپس به سمت ریک که با خالهاش مشغول گفت و گو بود رفت.
هیونا غرید:《کلا چهار تا چیز جا به جا کردی دیگه پیرمرد!》
سوبین با آنکه پشت به هیونا بود گویی که او میتواند ببیند چشم غرهای رفت و کنار ریک نشست.
_خوش میگذره؟
ریک بیسکوییتی که کامل در دهانش جا داده بود را جوید
_میخواستم بیام کمک دیدم خاله لیا بیشتر نیاز به کمک داره
سوبین سرش را به معنی فهمیدن تکان داد
_برای تموم کردن بیسکوییتا نیاز به کمک داشت؟
زن مسنی که تا آن لحظه با لبخند آنها را نظاره گر بود از جا برخاست
_اذیتش نکن سوبین!
سپس خطاب به ریک ادامه داد:《 هر چقدر که میخوای بخور پسرم》
ریک با ذوق تشکر کرد و ابروهایش را برای سوبین بالا داد که باعث خندهی او شد. با چشم دور شدن خالهاش را تماشا کرد و سپس با یادآوری چیزی دوباره به ریک نگاه کرد
_راستی چرا یونجون پیش خانوادش نمیره؟
ریک خم شد و لیوان شکلات داغش را از روی میز برداشت و همانطور جواب داد:《 نمیدونم، شنیده بودم روابط خانوادگیشون چندان تعریفی نداره ولی نه دیگه در این حد》
سوبین متفکرانه سری تکان داد و به گوشیش چشم دوخت.
_یعنی میخواد تنها بمونه؟
ریک با بی قیدی شانه بالا انداخت
_آره، خودت که شنیدی چرا باز میپرسی.
جوابی از سوبین دریافت نکرد و از این رو سرش را بالا آورد. با دیدن چهرهی به فکر فرو رفتهی دوستش با گیجی نگاهش کرد
_اصلا چیشده که یهو این مسئله واست جالب شده. تا دیروز سایشو با تیر نمیزدی؟
سوبین سرشو بلند کرد
_راستش الان که فکر میکنم اونقدرام آدم بدی به نظر نمیرسه
چشمهای ریک گشاد شد
_چوی سوبین! حرفای جدید میشنوم
سوبین توجهی نکرد و ادامه داد
_نظرت چیه بهش پیام بدی و دوباره بهش بگی که اگر میخواد میتونه بیاد اینجا
ریک لیوانش را روی میز گذاشت
_چیه دلت واسش میسوزه؟
سوبین کمی ابروهایش را در هم فرو برد اما اخمش از جنبهی عصبی شدن نبود بلکه تنها به این تصور که خواستهاش از روی ترحم باشد اخم کرده بود.
_اینطور نیست، فقط اگر من بودم دلم نمیخواست شب کریسمس تنها باشم.
_تو تویی. یونجون یه آدم درونگراست. با تنهایی مشکلی نداره. دیدی که گفت هر سال به همین منوال میگذره
سوبین دوباره متفکرانه به گوشهای زل زد
_شاید تنهایی تنها گزینش در برابر رفتن پیش خانوادشه و نه گزینهای که دلش بخواد انتخابش کنه.
ریک پوفی کشید
_من حریف تحلیلای تو نمیشم. اما اگر میخوای دعوتش کنی باید خودت بهش بگی من بهش پیام بدم دعوتش کنم خونهی خالهی تو؟
سوبین پوفی کشید و از جا برخاست
_یه جوری صحبت میکنی انگار تا حالا از جلوی خودت از اینکارا نکردی. خیلی خب خودم میگم.
خواست از ریک دور شود که او گفت:《وایسا شمارشو بهت بدم》
سوبین موبایلش را تکان داد
_خودم دارم
ریک متعجب نگاه کرد
_چطور؟
سوبین انگار که مسئلهی بی اهمیتی را توضیح میدهد گفت:《یه بار بهم زنگ زده بود تا توی دفترش ببینمش.》
با سکوت ریک و سوالی نگاه کردنش سوبین متوجه شد که باید توضیح کامل تری بدهد
_بهم گفت مشکلم باهاش چیه و از این حرفا
ریک ابروهایش را به منظور متوجه شدن بالا انداخت
_پس چرا بهم نگفته بودی؟
_از اونجایی که شمارمو بهش داده بودی فکر میکردم خودش بهت گفته.
ریک کمی اخم کرد
_من شمارتو بهش ندادم
سوبین دهانش را باز کرد و دوباره بست.
_اوه که اینطور
ریک سری تکان داد و به مقصد آشپزخانه از جا برخاست.
سوبین آهی کشید و قفل گوشیش را باز کرد و با ورود به صفحهی چت یونجون لوکیشنی را به انضمام این متن ارسال کرد:《هممون خوشحال میشیم اگر برای بار دوم درخواستمو رد نکنی و بهمون بپیوندی.》

YOU ARE READING
Mortimer
Fanfictionمقدمه: روایت همیشه محبوب عشق و جنایت. «در بحبوحهی نقابها، مردی را دید که بیگدار به آب زده و سویش شنا میکرد... آیا باید او را هم غرق میکرد؟» خلاصه: سوبین، مردی آرام و پایبند به اصول، با پسری روبهرو میشود که بهراحتی مرزها را زیر پا میگذارد؛ پ...