part11

25 4 8
                                    

خدمتکار ویلچر را پشت میز جای داد و با خم کردن سرش از آنجا دور شد.
کاریسا لبخند ملایمی زد و با اشاره‌ی سر او، خدمتکار دیگر بشقاب رو به روی مرد را برداشت تا برایش غذا بکشد.
_حالتون خوبه؟
مرد نگاه گذرایی به کاریسا و سپس صندلی خالی کنارش انداخت. کاریسا که متوجه‌ی منظور او شد صدا صاف کرد.
_یونجون گفت خیلی دوست داره بیاد ولی درگیره.
مرد دوباره به چشم‌های دخترش که تداعی کننده‌ی چشم‌های همسرش بود نگاه کرد. عمیق و اندوهگین. کاریسا آهی کشید و سر تکان داد.
_خیلی خب نخواست بیاد! از من چه کاری بر میاد وقتی خودش نمی‌خواد؟
مرد دسته‌ی ویلچر را فشرد و به سمت عقب حرکت کرد.
کاریسا بلافاصله از جا برخاست.
_دارید کجا می‌رید؟ هنوز شام نخوردیم!
مرد بدون اعتنا به او به سمت در اتاق غذا خوری حرکت کرد. کاریسا به سرعت رو به رویش قرار گرفت و مانع ادامه‌ی حرکتش شد.
_بسه دیگه! وقتی انقدر ازت متنفره چه اصراری داری که ببینیش؟ وقتی پیشت بود نادیدش می‌گرفتی حالا چیشده که انقدر واست مهم شده؟
کاریسا تن صدایش را که بلند شده بود پایین آورد و ادامه داد
_می‌دونم چه حسی داری. تو... تو احساس عذاب وجدان داری مگه نه؟
مرد چشم‌های غمگینش را پایین انداخت و سرش را به سمت دیگری چرخاند
کاریسا رو به روی او زانو زد و دستش را روی دست او گذاشت
_نداشته باش! اون عوضی یه منفعت طلب مثل مادرشه! هر اتفاقی افتاده حقش بوده! واقعا نیازه بخاطر پسر یه فاحشه انقدر اوقات رو به خودت و دختر عزیز کردت تلخ کنی؟ مامان چه فکری می‌کنه اگه ببینه داری تنها یادگاریش رو بخاطر یه آدم بی ارزش از خودت می‌رونی؟
مرد ابروهایش را در هم برد و با اخم معنا داری دخترش را نگاه کرد سپس دستش را به شدت از زیر دست او کشید و ویلچرش را حرکت داد. این بار کاریسا مانعش نشد و تنها او را از پشت نظاره کرد‌.

_نه خیر تو تقلب کردی!
ریک ناباورانه به هیونا نگاه کرد
_تو اصلا جنبه‌ی باخت نداری نه؟
هیونا کارت هایش را روی میز پرت کرد
_اونی که جنبه‌ی باخت نداره و به خاطر همین تقلب می‌کنه تویی نه من!
سوبین بشقاب روی میز را برداشت و همانطور که بشقاب بعدی را با دست دیگرش بر می‌داشت گفت:《شگردشه، هر وقت می بینه داره می‌بازه می‌گه داری تقلب می‌کنی》
هیونا با حرص به او نگاه کرد
_به من چه که هر دوتون متقلبید؟!
سوبین یکی از ابروهایش را بالا برد و نگاهی عاقلانه به او انداخت و سپس به سمت آشپزخانه حرکت کرد‌. وقتی دوباره برگشت میز شام جمع شده بود پس به سمت ریک و هیونا حرکت کرد
_یونجون کجاست؟
ریک در حالی که کارت‌ها را تقسیم می‌کرد شانه بالا انداخت
_شاید تو نشیمنه
سوبین سری تکان داد و به آن سمت حرکت کرد. با ورودش به اتاق یونجون که مشغول تورق کتاب درون دستش بود سر بالا آورد و به او نگاه کرد‌‌
_اینجایی؟
یونجون کتاب داخل دستش را تکان داد
_دارم توی کتابخونت سرک می‌کشم
سوبین ابروهایش را بالا داد
_و کی بهت گفت کتابخونه‌ی منه؟
یونجون دوباره کتاب درون دستش را باز کرد
_خاله لیات.
سوبین سرش را تکان داد
_و دیگه چیا گفت؟
یونجون لب هایش را گوشه‌ای جمع کرد
_اوم... اینکه بعد از فوت والدینت پیش اونا می‌موندی و این کتابارو هم با دستمزد روزانه‌ی خودت از دست فروشا می‌خریدی.
سوبین آرام خندید و به سمت او حرکت کرد
_فکر کردم اگر چیزی رو جا انداخته خودم بگم که مثل اینکه توضیحات کامل و جامع بوده.
یونجون به او زل زد و چشم‌هایش را ریز کرد
_به عنوان یه نوجوون سلیقه‌ی خوبی داشتی
سوبین چند قدمی او از حرکت ایستاد
_اینطوره؟ بقیه چنین عقیده‌ای نداشتن
یونجون دوباره کتاب درون دستش را تکان داد
_سارتر هوم؟ راستش با اگزیستانسیالیسم¹ موافق نیستم. اما کتابای زیادی از سارتر خوندم.
سوبین ابروهایش را بالا برد
_فکر نمی‌کردم علاقمند به فلسفه باشی.
یونجون کتاب را سر جایش برگرداند
_یه چیزایی خوندم. توی کتابخونم کتابای قدیمی زیادی دارم. خیلیاشون الان توی بازار پیدا نمی‌شن، من هم توی مزایده برنده شدمشون.
_پس باید یه گنیجه توی خونت داشته باشی. داره به سرم می‌زنه یه سرقت بزرگ انجام بدم
یونجون از پهلو به کتابخانه تکیه زد
_هر زمانی که وقت داشتی می‌تونم نشونت بدمشون
سوبین هم مانند او به کتابخانه تکیه زد
_باعث خوشحالمیه
یونجون سر بالا برد و با دقت به قفسه‌ها نگاه کرد، انگشت‌هایش را روی کتاب‌ها کشید. اینطور بنظر می‌رسید که در حال نوازش آنهاست. سوبین اندیشید صحنه‌ی رو به رویش آنقدر اساطیریست که شایسته‌ی آن است تابلوی نقاشی آن در بزرگترین ابعاد ممکن بر دیوار موزه نصب شود.
یونجون دوباره به او نگاه کرد و رشته‌ی افکارش را برید.
_توی کتابخونت خبری از رمان و نمایشنامه‌ی عاشقانه نیست.
سوبین نگاهی اجمالی به کتابخانه انداخت
_درسته، نه توی این کتابخونه و نه توی کتابخونه‌ی خونه‌‌ی خودم نمی‌تونی نمایشنامه اونم از نوع عاشقانش پیدا کنی.
یونجون تکیه‌اش را گرفت
_چه حیف، بخش اعظمی از کتابای من نمایشنامن
سوبین ابروهایش را از تعجب بالا انداخت
_راستش از اون نوع آدمایی که نمایشنامه می‌خونن بنظر نمی‌رسی
یونجون سرش را کج کرد و دست به سینه ایستاد
_چرا؟ بهم نمیاد چنین طبع لطیفی داشته باشم؟
سوبین چشم‌هاش را متفکرانه ریز کرد
_خب اگر بخوام رک باشم...نه!
یونجون سر تکان داد
_پس باور نمی‌کنی اگر بهت بگم توی کالج تئاتر خوندم.
سوبین چند بار پلک زد و بعد جواب داد:《شوخی می‌کنی دیگه؟》
یونجون سرش را از سمتی که بود به سمت دیگر کج کرد
_حتما داری فکر می‌کنی که چطور آدمی مثل من می‌تونه روی صحنه بره و احساساتی که حتی تلاش نمی‌کنه درکشون کنه رو به اجرا بذاره؟
سوبین کمی شرمنده شد چون درست چنین فکری می‌کرد. سرش را تکان داد و حرف را عوض کرد
_چی‌شد که ادامش ندادی؟
_کی گفته ادامش ندادم؟
سوبین گیج شده پرسید:《مگه در حال حاضر تئاتر کار می‌کنی؟》
یونجون بالاخره سرش را صاف کرد و عمیق به او نگاه کرد. همینطور بود. هنوز هم بازی می‌کرد اما نه روی صحنه‌ی تئاتر. صحنه‌ای که بر آن نقش آفرینی می‌کرد به اندازه‌ی صحنه‌ی روزگار وسعت پیدا کرده بود و او نمی‌دانست از کی این نقاب جزوی از زیستنش شده بود.
_نه
سوبین خواست منظورش را جویا شود اما با ورود ریک نگاه هر دو به آن سمت جلب شد‌
_اینجا چه خبره؟ تا دیروز منتظر یه فرصت بودید که همو بدرید حالا باید به زور خودمو وسط گفت و گو هاتون جا بدم؟
یونجون به سمت او حرکت کرد
_داشتیم راجع به کتابخونه‌ی سوبین صحبت می‌کردیم
ریک لبخند زد و روی صندلی نشست
_پس بلاخره یه نقطه‌ی تفاهم پیدا کردید هان؟
یونجون نگاهی به سوبین انداخت و همانطور جواب داد
_به گمونم

ساعت از دوازده گذشته و سال جدید آغاز شده بود اما خبری از برف اول سال و سفیدی خیابان ها نبود. یونجون بالاخره از همه خداحافظی کرده بود و به سمت ماشینش در حرکت بود. با صدا شدن اسمش ایستاد و به پشت سر نگاه کرد. سوبین با قدم های بلند و سریع به او رسید
_شال گردنت رو جا گذاشتی
یونجون آن را گرفت و روی گردنش انداخت
_ممنون
سوبین لبخند کوچکی زد
_خب پس
یونجون سری تکان داد و خواست برود که دوباره توسط سوبین صدا زده شد. برگشت و به او نگاه کرد تا حرفش را بزند.
_خواستم بگم. ممنون که درخواستمو قبول کردی و اومدی.
یونجون چند بار پلک زد و تلاش کرد که تشکر او را هضم کند. کسی که باید از دیگری تشکر می‌کرد قطعا خودش بود نه سوبین! شاید از روی غرور از زیر بار این تشکر شانه خالی کرده بود اما انتظار نداشت به جایش سوبین از او تشکر کند. آمدن یونجون برای او سودی نداشت اما چرا آنقدر به آن اصرار داشت و حالا بخاطر آن تشکر می‌کرد؟
_اون روز که اومدی دفترم..‌. یادمه گفتی معذرت خواهیت به منزله‌ی آتش بس نیست... با این حال من می‌تونم متوجه تغییر رفتارت بشم. حتی با اینکه دعوتت رو رد کردم دوباره ازم خواستی که بیام اینجا. خیلی دلم می‌خواد بهت مشکوک نباشم اما نمی‌دونم چطور می‌تونم.
سوبین خندید و دست‌هایش را در آغوش گرفت تا از احساس سرمایی که داشت بکاهد
_همیشه وقتی به کسی مشکوکی بهش می‌گی؟
_چطور؟ رفتار خطرناکیه؟
سوبین لبخند زد و به زمین نگاه کرد.
_درسته که رفتارم رو تغییر دادم اما نه برای رسیدن به مقاصد شوم.
یونجون پرسشگرانه نگاهش کرد و او ادامه داد
_رفتار و شخصیت تو نه تنها متفاوت بلکه متناقض با منه. تا قبل از تو من تلاش کردم انسان‌هایی که باهام متفاوتن رو بپذیرم و درکشون کنم اما بعد دیدن تو متوجه شدم گاهی نیازه افرادی که متناقض با من عمل می‌کنن رو بپذیرم تا بتونم اگر عقیده‌‌ی درستی دارم روش مستحکم تر بشم و بپذیرم که همه‌ی آدم‌ها قرار نیست اونطور که من مایلم باشن. راستش تو واسم مثل چالش می‌مونی و اگر چه گاهی آدم مضخرفی می‌شی اما کنارت بودن واسم جالبه.
یونجون چند ثانیه‌ای تنها پلک زد و سپس جواب داد:《 پس داری خودت رو با یه آدم مضخرف می‌سنجی تا به نهایت رستگاری برسی. ازم استفاده می‌کنی تا تکامل پیدا کنی. می‌بینی حتی توم فقط به نفع خودت فکر می‌کنی. البته سرزنشت نمی‌کنم انسان ذاتا نفع طلبه》
سرش را تکان داد و خواست برود که سوبین مانع شد
_انکار نمی‌کنم اما اینکه ازت خواستم امشب رو پیش ما سپری کنی به این خاطر بود که نمی‌خواستم تنها باشی.
یونجون رو برگرداند و به او نگاه کرد. سپس کم کم چهره‌ی بی حالتش پذیرای پوزخندی واضح شد.
_چوی سوبین چرا فکر می‌کنی اینکه بگی بهم ترحم کردی قراره بهتر از این باشه که فکر کنم دربارم مقاصد شوم توی سرت پرورش می‌دی؟
سوبین دست هایش را تکان داد
_منظورم این نبود که بهت ترحم کردم
یونجون سرش را تکان داد
_مهم نیست. ممنون که دعوتم کردی، تا حالا شیرینی خونگی نخورده بودم.
بعد از گفتن این جمله به سرعت از او دور شد و توجهی به سوبین که اسمش را صدا زد نکرد‌.

___________________________________

1اگزیستانسیالیسم یا همون هستی گرایی یک عقیده‌ی فلسفی با این مضمونه که زندگی بی معناست و این انسانه که به اون معنا می‌بخشه. سارتر هم از متفکران اگزیستانسیالیست بوده. نیهیلیسم و ابزوردیسم هم که گاهی با اون اشتباه گرفته می‌شن از جمله تفکرات دیگه‌ای توی همین زمینه‌ان که اگر خواستید می‌تونید خودتون بیشتر دربارشون بخونید.

Mortimer Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon