ظروف تقریبا از غذا خالی شده بودند. سوبین لیوان کوچک یونجون را برای بار پنجم از سوجو پر کرد.
_فکر میکردم قراره مثل یه بچهی لوس از تند بودن غذاها گله کنی نمیدونستم اتقدر خوب باهاشون کنار میای.
یونجون لیوان را سر کشید
_از چیزای تند خوشم میاد.
لیوان را دوباره جلوی سوبین گرفت
_بنظرم کافیه
یونجون با گیجی نگاهش کرد. سوبین گفت:《میخوای رانندگی کنی》
یونجون لیوان در دستش را تکان داد
_خودت دو تا بطری خوردی! تو نمیخوای رانندگی کنی؟
سوبین بطری را برداشت و کنار گذاشت
_من عادت دارم
یونجون دوباره دستش را تکان داد
_ظرفیت الکل من بالاست. از اون گذشته درصد الکل این خیلی کمه چرا فکر کردی با این مست میشم؟
سوبین از جا برخاست و کتش را برداشت
_درصد الکل این نوعی که سفارش دادم بالاست. من خونم نزدیکه ولی تو باید بیشتر رانندگی کنی. پاشو.
یونجون از جا برخاست
_حالا میفهمم منظور هیونا از گود بوی بودنت چی بوده
_و توم گفتی باهاشون مشکلی نداری
یونجون چند قدم برداشت و کنار او ایستاد
_اینو نگفتم. گفتم وارد رابطه شدن باهاشون جالب بنظر میاد.
سپس از پایین به مردی که چند سانتی از او بلند تر بود نگاه کرد و ابروهایش را بالا داد
_اما ما که تو رابطه نیستیم
سوبین سرش را چرخاند تا ارتباط چشمیشان را قطع کند
_بیا بریم
یونجون هم کنار او حرکت کرد و از رستوران خارج شدند اما چند قدمی دور نشده بودند که با احساس سردرد و سرگیجه تعادلش را از دست داد و کمی تلو تلو خورد. سوبین به سرعت متوجه شد و قبل از آنکه زمین بخورد دستش را دور کمرش انداخت و با دست دیگرش بازوی یونجون را گرفت.
_خوبی؟!
یونجون کمی سرش را تکان داد تا دیدش واضح تر شود
_سرم گیج رفت
دستش را روی دست سوبین که بازویش را گرفته بود قرار داد تا آن را بردارد. سوبین متوجه شد و دست روی بازویش را برداشت اما هنوز کمرش را رها نکرده بود. یونجون کمی از او دور شد اما این باعث نشد سوبین دستش را عقب بکشد.
_خوبم
به محض گفتن این کلمه بار دیگر سرش گیج رفت. سوبین دوباره بازوی او را گرفت و دستش را دور کمرش چفت تر کرد.
_مشخصه! نباید زیاد الکل میخوردی
یونجون با کلافگی دستی به پیشانیش کشید
_مست نیستم. هرچند وقت یه بار اینجوری میشم. قرصم تو ماشینه
مچش را روی سینهی سوبین گذاشت و خودش را کمی عقب کشید اما سوبین بار دیگر تنها بازویش را رها کرد و کمرش را محکم تر گرفت
_پس تا ماشینت همراهیت میکنم
سردرد یونجون شدت یافت و از این رو بدون آنکه تلاشی برای منصرف کردن او بکند اجازه داد تا رسیدن به ماشینش در همان وضعیت بمانند. بعد از رسیدنشان سوبین یونجون را روی صندلی کنار راننده نشاند. یونجون در داشبرد را باز کرد اما نمیتوانست قوطی قرصش را پیدا کند.
سوبین خم شد و قوطی که دقیقا رو به روی نگاه یونجون قرار داشت را برداشت. ابتدا نگاهی به آن انداخت و سپس آن را به یونجون داد
_مورفین؟!
یونجون قوطی قرص را گرفت و درش را باز کرد اما نمیتوانست یکی از آنها را بیرون بیاورد.
سوبین قوطی را از او گرفت و با تکان دادنش یکی از آن قرصها را کف دست یونجون گذاشت.
_تو ماشین آب نداری؟
یونجون قرص را داخل دهانش انداخت. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بست.
_نیازی نیست
_انقدر شدیده که مورفین مصرف میکنی؟ این وابستگی ایجاد میکنه!
یونجون پلکهایش را باز کرد
_از مواد فروشای پارک نخریدم که. تجویز دکتره
سوبین پوفی کرد و سرش را تکان داد
_چرا وقتی برای سردردت قرص مصرف میکنی الکل میخوری؟
یونجون چشمهایش را ریز کرد
_این تو نبودی که ازم خواستی همراهیت کنم؟
سوبین ابروهایش را در هم کشید اما اخمش ناشی از عذاب وجدان و عصبانیت از خودش بود. یونجون که این حرف را به قصد شوخی گفته بود با دیدن واکنش او سرش را بلند کرد
_سردردم بخاطر الکل نیست. امروز یکم زیادی خودمو خسته کردم این موضوع تقصیر تو نیست.
سوبین شقیقهاش را فشرد اما اخمش باز نشد
_و من با وجود خستگیت آوردمت اینجا. بازم تقصیر منه
یونجون سرش را تکان داد
_اتفاقا باید ازت ممنون باشم اگر میرفتم خونه احتمالا چیزی نمیخوردم اما الان به اندازهی شیش وعدم غذا خوردم
سوبین لبخند کمرنگی زد. تلاش پسر برای نگرفتن حس عذاب وجدان از او اگرچه ناشیانه بود اما ارزش زیادی برای سوبین داشت. یونجون ابعاد زیادی برای نمایش داشت و هربار او را غافلگیر میکرد و باعث میشد بیشتر از قبل به شناخت اولیهای که نسبت به آن پسر داشت شک کند و همچنین بیشتر به این نتیجه برسد که حس ششمش برای اولین بار دربارهی شخصی اشتباه قضاوت کرده بود.
_خب دیگه اینجا منتظر نمون. برو منم یکم دیگه راه میفتم
با صدای یونجون توجهش را به او داد
_چطور میخوای رانندگی کنی؟
یونجون نگاه عاقلانهای به او انداخت و چیزی نگفت.
_بذار من برسونمت
یونجون به چهرهی جدی سوبین زل زد
_نیازی نیست خودم میتونم برونم
اما سوبین مصمم تر از این حرف ها بود. دستش را روی در گذاشت
_چطور میتونم بذارم با این وضع رانندگی کنی؟
یونجون از شیشهی جلوی ماشین به رو به رو نگاه کرد
_فقط یه مقدار سرگیجه داشتم که الان بهتر شده
_اما الکل خوردی
یونجون به او نگاه کرد. حقیقتا فکر نمیکرد سوبین انقدر به این موضوع اصرار داشته باشد
_توم خوردی. بیشتر از من
سوبین یکی از ابروهایش را بالا داد و با لبخند تمسخرآمیزی گفت:《ولی من از شدت سرگیجه نیفتادم تو بغل کسی》
یونجون بدون آنکه سرش را بالا بیاورد مردمک چشمهایش را برای زل زدن به چشمهای سوبین بالا برد.
_من باید برم شرق درحالی که تو باید بری غرب. ازم میخوای اجازه بدم من رو تا شرق ببری بعد برگردی بری شرق؟ باید بیشتر از دو ساعت رانندگی کنی!
سوبین دستش را روی سقف ماشین گذاشت کمی بیشتر خم شد تا یونجون را بهتر ببیند
_اگر با این وضع بری ممکنه تصادف کنی. اون وقت من چطور با عذاب وجدانش کنار بیام؟
یونجون بین ابروهایش را ماساژ داد و در همان حین گفت:《پس نگران من نیستی به عذاب وجدان نگرفتن خودت فکر میکنی》
سوبین با شیطنت لبخند زد
_معلومه. چرا باید نگرانت باشم؟
یونجون کمی خودش را سمت او کشید و سرش را بالا گرفت. نور ضعیفی که منشا آن تیر چراغ برق بود صورت ظریف و خوش تراشش را بهتر به نمایش گذاشت و با بالا آوردن سرش سوبین بهتر میتوانست اجزای صورت و زاویههای چهرهاش را ببیند. در سکوت یونجون را که با چشمانی ناخوانا نگاهش میکرد نظاره کرد. لحظهای احساس کرد زیادی بهم زل زدهاند و خواست عقب بکشد که با به حرف آمدن یونجون منصرف شد
_خب پس به این فکر کن که بعد اینکه من رو رسوندی و داشتی برمیگشتی من نه نگران خودت میشم نه اگر تصادف کنی عذاب وجدان میگیرم.
سوبین چند لحظه به او نگاه کرد و بعد کم کم لبهایش به لبخند گشوده شد و این لبخند به خنده و سپس قهقهه تبدیل شد. یونجون با چهرهای متعجب به او زل زد و به طور غیر ارادی تلاش کرد این صحنه را در ذهنش ثبت کند. خندههای این مرد به طرز عجیبی هر بار توجهش را جلب میکرد. سوبین خندیدنش را متوقف کرد.
_خدای من تو واقعا یه زیباروی بی رحمی
یونجون ابروهایش را بالا داد
_این خبر خوبی نیست؟ هرچی بی رحم تر و مضحرف تر باشم بیشتر به کمال رستگاریت میرسی و کیس چالش برانگیز تریم.
سوبین پیشانیش را ماساژ داد و لبخند روی صورتش به کلی محو شد. به کل یادش رفته بود که دلیلش برای دعوت یونجون آن بود که دربارهی حرفهای آن شبش توضیح دهد.
_هی بابت اون شب... من واقعا منظور بدی نداشتم
یونجون خم شد و دستش را دراز کرد و در ماشین را گرفت
_مهم نیست. دیگه برو میخوام برگردم خونه استراحت کنم.
سوبین حرکت نکرد
_معذرت میخوام
یونجون سرش را چرخاند و از فاصلهی نزدیک به او نگاه کرد اما چیزی نگفت.
_متاسفم اگر باعث شدم ناامید یا ناراحت شی.
یونجون به چشمهای او زل زد
_عادت داری یه حرفی بزنی و بعد معذرت خواهی کنی؟
سوبین چشمهایش را پایین انداخت
_من بی نقص نیستم. حتی شاید بیشتر از بقیه اشتباه کنم
سپس دوباره چشمهایش را بالا آورد و به او نگاه کرد
_اما اگر اشتباهی کنم سعی میکنم اصلاحش کنم
یونجون دستش را از روی در برداشت اما عقب نرفت
_نیازی نیست بخاطر صادق بودنت از کسی عذرخواهی کنی. خیلی از آدما کارای بدتر از این میکنن اما هیچ وقت بابتش متاسف نمیشن.
_اینکه خیلی ها انجامش نمیدن دلیلی بر این نیست که منم نباید انجامش بدم
یونجون چیزی برای گفتن نداشت. تنها میتوانست به چشمهایش زل بزند و تلاش کند او را درک کند. برای اولین بار در زندگیش بود که احساس میکرد با آدم خوبی رو به رو شده است. تفکرات این مرد دقیقا برعکس تفکرات خودش بود اما همین موضوع باعث میشد در مقابلش احساس غریبی بهش دست دهد. احساسی که نمیتوانست توضیحش دهد اما حس خوبی به وجودش تزریق میکرد
سوبین ارتباط چشمیشان را قطع کرد و عقب رفت
_خیلی خب میذارم خودت بری ولی به محض اینکه رسیدی بهم خبر بده.
یونجون به خودش آمد و سرش را به تایید تکان داد.
سوبین درحالی که به عقب راه میرفت به او لبخند زد.
_شب خوش
یونجون دوباره تنها سر تکان داد و درحالی که به فکر فرو رفته بود رفتن او را از پشت تماشا کرد.
STAI LEGGENDO
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...