سه سال قبل، بروکلین.
نگاهی به مایع سرخ رنگ درون لیوانش که به سبب چرخاندن لیوان در حرکت بود انداخت و جرعهای نوشید سپس به ریک که مشغول گوشیش بود چشم دوخت
_داری با کی پیامک بازی میکنی؟
ریک صورت بالا آورد و سوالی به سوبین نگاه کرد
_گفتم داری با کی پیامک بازی میکنی از اول شب
ریک با خنده گوشیش را کنار میز گذاشت
_یادته گفتم چند هفته پیش توی تولد راچل یه دوست پیدا کردم؟
حالا نوبت سوبین بود که سوالی نگاهش کند
_داشتم با اون صحبت میکردم
سوبین لبخند کوچکی زد
_ولی اون که پسر بود. نکنه تغییر گرایش دادی؟
ریک چشمهایش را در حدقه چرخاند
_یارو مدیر یه شرکت بزرگه، البته شنیدم شرکت مال باباشه ولی خواهرش رئیس شرکته، خیلی عجیبه نه؟
_برام جالبه که بهش میگی یارو ولی ته و توی اموالشو در آوردی
ریک موذیانه خندید
_البته، همون موقع که فهمیدم شمارشو گرفتم، خوبه آدم با چند تا آدم حسابی دوست باشه
سوبین هم به تبعیت از او خندید
_داره بهم بر میخوره
ریک این بار قهقهه زد
_نه نه بد برداشت نکن
و بعد از اندکی درنگ ادامه داد
_آره خلاصه بهم گفت با هم شام بخوریم منم گفتم بیاد رستورانم
سوبین چشم های را کمی گشاد کرد اما به سرعت به حالت اول برگشت
_کنجکاوم بدونم اگه نمیپرسیدم کی قرار بود بگی یه نفر دیگه رو هم دعوت کردی
_به خودمم همین الان گفت، یهو گفت نزدیک محلتونم بیا بریم شام بخوریم
سوبین لبخند با وقاری تحویلش داد و سپس دست به صندلی کناری برد تا پالتویش را بردارد
_خیلی خب پس من تنهاتون میذارم
اما ریک بلافاصله از جایش بلند شد
_هی نه نه کجا میخوای بری، بعد یه ماه همو دیدیم به این زودی بری؟ سه تایی شام میخوریم
سوبین نگاه نامطمئنی به او انداخت
_ممکنه معذب شه
ریک دوباره قهقهه زد
_فکر نمیکنم از این تایپ آدما باشه، بشین خودت باهاش آشنا میشی
پالتویش را جای قبلی برگرداند و سر جایش نشست.
چند دقیقهای در سکوت گذشت تا آنکه سوبین آن را شکست
_گفتی اسمش چیه؟
ریک دهان باز کرد تا حرفی بزند اما در همان هنگام با دیدن ورود شخصی به رستوران از پشت سر سوبین دهانش را دوباره بست و گفت
_خودش اومد
سپس به صورت نیمه ایستاده برای آن شخص دست تکان داد، سوبین سرش را برگرداند و نگاهی به آن سمت انداخت، پسری لاغر اندام و قد بلند با کتی مشکی. با رسیدن او به میزشان دست از آنالیز کلی او برداشت و به رسم احترام ایستاد اما با دیدن چهرهاش به صورت واضح، صورتش رنگ تعجب گرفت، آن پسر هم مثل خودش آسیایی بود.
ریک با پیش دستی در معرفی آنها رشتهی افکارش را برید
_یونجون ایشون دوستم چوی سوبینه
سپس رو به سوبین کرد
_سوبین چوی یونجون
سوبین لبخند واضح اما غیر صمیمی زد و دستش را به سوی او دراز کرد
_خوشوقتم یونجون
یونجون دست او را به آرامی فشرد و سر تکان داد، شاید منظورش آن بود که همچنین و شاید هم نه.
سه مرد گرداگرد میز دایرهای شکل که برای جمعهای کوچک طراحی شده بود نشستند. ریک که آن میان خودش را واسطه محسوب میکرد نقش سخنور را در دست گرفت و شروع به صحبتهای معمولی و احوال پرسی کرد، یونجون اکثرا در جواب او تنها سر تکان میداد یا هومی از ته گلو خارج میکرد، انسان اهل گفت و گویی نبود؟
سوبین متوجه این موضوع شد و بحث را تغییر داد
_یونجون اهل کرهای؟
یونجون به او نگاه کرد
_اصالتا آره، متولد کانادام. تو چطور؟
_من توی کره متولد شدم ولی اینجا بزرگ شدم
ریک پابرهنه وسط مکالمهشان که احتمالا با تمام شدن جمله سوبین محکوم به مرگ بود پرید
_سوبین یونجون از ما ۵ سال کوچیکتره! توی این سن کم مدیر شرکته
سوبین ابرو بالا داد
_البته در توانمندی یونجون شی شکی نیست، منتها اونطور که گفتی شرکت برای پدرشه درسته؟
ریک که انگار بادش را خالی کرده اند با کلافگی به سوبین نگاه کرد، احتمالا دوست سخت پسندش دوست جدیدش را نپسندیده که در صحبت با او بی ادب بودن را انتخاب کرده
یونجون اما بدون آنکه ذرهای اخم به ابرو راه دهد به سوبین خیره شد
_به شما نمیخوره ۲۸ سالتون باشه، آقای چوی سوبین. مثل اینکه اونقدر مرد دغدغه مندی نیستید
سوبین با لبخند خواست جوابی بدهد که با آمدن پیشخدمت بند نگاهشان به هم پاره شد. پیشخدمت دستش را زیر آستینش گرفت و بطری شراب را برای ریختن در لیوان مهمان جدید کج کرد اما با اصابت سر بطری با لیوان لغزشی در آن ایجاد شد و مقداری از آن روی پیرآهن سفید رنگ یونجون ریخت پیشخدمت بلافاصله لیوان را گرفت
_وای معذرت میخوام معذرت میخوام
سپس دستمالی برداشت تا پیرآهن او را تمیز کند اما یونجون بدون مکث واکنش نشان داد و خودش را عقب کشید
_چیکار میکنی به من دست نزن
پیشخدمت جا خورد
_ب... ببخشید میخواستم لباستونو تمیز کنم
یونجون حالا تماما اخم هایش را در هم فرو برده بود، انگار در اخم کردن خیلی بیشتر از لبخند زدن موفق بود.
_خودم میتونم این کارو بکنم بنظرت به توی دست و پا چلفتی نیاز دارم؟
ریک دستمالی برداشت و به یونجون داد
_آه واقعا متاسفم، بیا تمیزش کن
یونجون دستمال را از او گرفت و غرید
_تاسف تو به چه درد من میخوره به جاش خدمهی بی صلاحیتتو اخراج کن
پیشخدمت ترسیده به ریک نگاه کرد
سوبین که تا آن لحظه فقط با اخم نظاره گر بود تصمیم به دخالت گرفت
_یونجون شی چیز خاصی نشده که یکم زیادی واکنش نشون نمیدی؟
یونجون با غیظ سر بالا آورد و به او نگاه کرد
_چیزی نشده؟ گند زده شد به لباسم. تا آخر شب باید این لباس کثیفو تو تنم تحمل کنم؟!
ریک از تاسف سر تکان داد
_حتما بخاطر این کارش توبیخش..
یونجون اجازه نداد حرفش تمام شود
_گفتم اخراجش کن نه توبیخ!
سوبین پوزخندی از ناباوری زد
_چرا شلوغش میکنی بخاطر کثیف شدن لباست میخوای یکی از کارش اخراج شه؟
پیشخدمت ترسیده دوباره به صورت مکرر و سریع از یونجون معذرت خواهی کرد
یونجون چشم هایش را در کاسه چرخاند و رو به پیشخدمت با صدای کمی بلند گفت: میشه دهنتو ببندی!
سکوت عجیبی حاکم شد تا آنکه اعمال کنندهی سکوت خودش آن را رو به ریک شکست
_منتظر چی هستی؟!
ریک پوف کلافهای کشید و رو به دختر پیشخدمت که در سکوت اشک میریخت یک کلمه را از دهان بیرون داد
_اخراج
دختر خواست حرفی بزند که ریک اجازه نداد
_گفتم اخراج
دختر بیشتر اصرار کردن را پایمال شدن غرورش دید پس تنها با گریه از آنها دور شد
سوبین با اخم و ناباوری از یونجون که حالا با چهرهای بیخیال درحال پاک کردن لباسش بود نگاه گرفت و به ریک داد
_ریک میدونی اون دختر چقدر به کارش نیاز داره همین الان حرفتو پس بگیر
ریک کلافه به او نگاه کرد اما یونجون به جایش جواب داد
_به کار نیاز داره پس توش مهارت پیدا کنه، اگر کسی چیزی میخواد باید لیاقتش رو تو اون ثابت کنه
سوبین غرید
_اون فقط یه اشتباه کوچیک بود!
یونجون این بار به جای او به ریک جواب داد
_نذار اشتباهات کوچیک افراد زیر دستت اعتبارتو خدشه دار کنه ریک، اگر این یه قرار کاری بود و جای من افراد دیگهای نشسته بودن چی؟
سپس از جایش بلند شد
ریک به سرعت از جایش برخواست
_کجا میری
_انتظار نداری که با این لباس اینجا بشینم؟ یه زمان دیگه شام میخوریم.
سپس کتش را روی دستش انداخت تا با لکه برخورد نکند
_ریک اگر دفعهی دیگه بیام اینجا و اون پیشخدمت رو ببینم حسابی ناراحت میشم
بعد از این حرف نگاهی سرد به سوبین انداخت و با گفتن شب بخیر رستوران را ترک کرد
ریک روی صندلی نشست و دستش را مشت کرد
_ دخترهی بی عرضه
سوبین کتش را برداشت
_تو دیگه کجا؟
نگاهی اخم آلود به ریک انداخت و بدون گفتن حرفی از رستوران خارج شد.
YOU ARE READING
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...