part4

35 6 6
                                    

با ورود یونجون به اتاق، منشی سرش را بالا آورد
_وقت بخیر جنابِ
یونجون میان کلام او پرید و با لحنی کم حوصله گفت《 تو اتاقشه؟》
منشی با عجله جواب داد《بله ولی گفتن به هیچ وجه کسی وارد نشه》
یونجون با چهره‌ای خنثی چند بار پلک زد و بعد به سمت در اتاق رفت
_ج جناب چوی لطفا وارد نشید
یونجون برگشت و با چنان غضبی به او نگاه کرد که منشی در میانه‌ی راهی که به سمت او برای متوقف کردنش می‌رفت ایستاد.
در را باز کرد و با وارد شدنش به اتاق آن را بست. انگار حتی نمیخواست به منشی اجازه دهد به رئیسش توضیح دهد که خانم چوی من بهشون گفتم نباید وارد شن.
با ورود ناگهانی یونجون به اتاق، کاریسا که برای بالا کشیدن پودر‌های سفید رنگ روی میزش خم شده بود کمر راست کرد. یونجون با دیدن وضعیتش کمی مکث کرد، اولین بار بود می‌دید او چیزی مصرف می‌کند. بهم ریختگی کمی پیشش با دیدن این صحنه آرام گرفت و الان تنها نگاهی ناخوانا در چهره‌اش نمایان بود، کاریسا نمی‌توانست آن نگاه را توصیف کند اما می‌دانست آزرده و سرزنش گر بنظر نمی‌آید، حتی می‌توانست اندکی سرگرم شدگی پنهان شده در آن پیدا کند. یونجون سکوت بینشان را شکست.
_پس دارم با یه مشت معتاد مفنگی کار می‌کنم؟
بعد پوزخندی را ضمیمه‌ی حرفش کرد و ادامه داد
_تعجبی نداره که انقدر بی عرضه اید
کاریسا چشم‌هایش را در حدقه چرخاند
_باز چیشده اومدی پاچه‌ی منو بگیری یون؟
یونجون گویی که منتظر این سوال بود با اخم محسوسی جلو آمد و دست هایش را روی میز او ستون کرد
_ویلکنسون شریک داشته!
کاریسا حالا توجهش را به او جلب کرد و کمی صاف تر نشست
_چه شریکی؟
_شریک کاری! حتی عتیقه فروشیم دیگه دست پسر ویلکنسون نیست، پسر اون یکی خریدش!
کاریسا اخمی ملایم بین ابروهایش جای داد که حالتی جدی به چهره‌ی بنظر لاقید همیشگیش بخشید.
یونجون غرید《اون سگای پادوت نمی‌تونن یه کارو درست انجان بدن نه؟!》
کاریسا از جایش بلند شد و میز را به سمت صندلی های جلوی آن دور زد
_مامانم حرفی از شریک نزده بود
سپس روی صندلی نشست و ادامه داد
_در نتیجه من فقط بهشون گفته بودم پسر ویکلنسونو پیدا کنن نه چیزی بیشتر
یونجون برای دیدن کاریسا برگشت و از پشت به میز تکیه زد
_عادت داری کارارو نصفه نیمه انجام بدی
کاریسا کمی خم شد و شکلاتی از ظرف روی میز برداشت و بدون آنکه سرش را بالا بیاورد با حالت بی اهمیتی جواب داد《حالام که چیزی نشده به اون یکی هم نزدیک شو》
یونجون نفس عمیقی کشید
_همین الانم داره تلاش می‌کنه ریک رو از من دور کنه، حالا ازم می‌خوای به خودش نزدیک شم؟!
کاریسا چشم‌های بزرگش را بالا آورد، آن چشم‌ها درست مانند چشم‌های مادرش زیبا بودند با این تفاوت که کمتر وحشی بنظر می‌رسیدند
_یون عزیزم، این تقصیر منه که تو علاقه‌ی زیادی به متنفر کردن آدما از خودت داری؟
در سکوتِ یونجون کاریسا دوباره خم شد و شکلات دیگری از ظرف برداشت
_هرچند تو خوب بلدی چطور نظرشونو تغییر بدی مگه نه؟
یونجون حالا با نگاهی بی حس تماشایش می‌کرد. کاریسا که بلاخره توانسته بود او را ساکت کند با لبخند پیروزمندانه‌ای تماشایش کرد اما وقتی دید نگاه یونجون روی لبخندش ثابت مانده کم کم لب هایش را به حالت عادی برگرداند. یونجون دوباره به چشم‌هایش نگاه کرد و حالا چهره‌اش مانند همیشه خنثی و بی تلاطم بود. تکیه اش را از میز گرفت و بدون آنکه صحبت دیگری رد و بدل شود از اتاق خارج شد.

Mortimer Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon