گلهای صورتی رنگ لالهها روی سنگ قبر سفید خودنمایی میکردند، سوبین با دو انگشت شست و سبابهاش گلبرگهای آنها را نوازش کرد، بدنش آنجا بود اما افکارش در گذشته جولان میداد، شانزده سال قبل در چنین روزی آن زن را که تمام چیزی بود که برایش باقی مانده بود در کنار پدرش به خاک سپرد. یادش میآمد که هنگامی که از مادرش پرسیده بود چرا از بین آن همه بچه پدر او مرده است مادرش گفته بود در عوض او بالغ تر و بزرگ تر شده است، بعد از مرگ مادرش به عنوان یک پسر دوازده ساله زیادی بالغ نشده بود؟ نفس عمیقی کشید تا سنگینی روی سینهاش از بین برود، با شنیدن صدای آلارم پیامک موبایلش را درآورد و آن را چک کرد. ریک بود و مضمون پیام این را میرساند که او به کافی شاپ نزدیک شده و سوبین هم هرچه سریعتر خودش را برساند. باشهای تایپ کرد و از جایش برخاست. هنگامی که به سمت ماشینش حرکت میکرد دختر بچهی ریز نقشی را دید که روی زمین نشسته و صورتش را پوشانده بود. به سمت او رفت
_چرا اینجا نشستی؟
دختر بچه صورت سرخ و خیس از اشکش را بالا آورد. سوبین لبخند گرمی به او زد
_مامان بابات کجان؟
دخترک فین فین کرد
_نمیدونم
_گم شدی؟
دخترک صورتش را جمع کرد و همانطور که آماده بود بزند زیر گریه گفت《نمیدونم》
سوبین زانوهایش را خم کرد.
_گریه نکن، کمکت میکنم پیداشون کنیتقریبا یک ربعی میشد که رسیده بود، ریک از قبل _طبق گفتهی خودش پنچ دقیقهی قبل_ رسیده بود اما خبری از سوبین نبود، حالا هم با گذشت یک ربع هنوز سر و کلهاش پیدا نشده بود.
ریک نگاه کلافهای به او که بی هدف به میز زل زده بود انداخت
_بیا یه چیزی سفارش بدیم، شاید توی ترافیک مونده
یونجون با صورتی دلخور سر تکان داد و منو را در دستش گرفت اما آنقدر ذهنش درگیر بود که توجهی به آن نکرد. احساس عصبانیت میکرد، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش حاضر شده بود او را دعوت کند و او این گونه جواب لطفش را میداد؟ حتی از تصور اینکه آن مرد قصد تحقیرش را داشته به حد زیادی عصبی میشد.
_یونجون!
بالاخره به خودش آمد و به ریک نگاهی انداخت. ریک لبخند ملایمی زد که تصنعی بودنش زیادی ضایع بود
_ چند بار صدات کردم
یونجون عمیق پلک زد
_حواسم نبود
_داری منو رو مچاله میکنی
یونجون سریع نگاهی به منوی تقریبا تا شده از فشار دستش انداخت. سرفهی کوتاهی کرد و آن را روی میز گذاشت
_حالت خوبه؟
یونجون قصد داشت چیزی بگوید که با آمدن فرد سوم که هر دو انتظارش را میکشیدند در دهانش ماند.
سوبین صندلی بین آنها را بیرون کشید
_سلام
یونجون بدون حرف او را نظاره کرد و تنها ریک زیر لب سلامی کرد.
_اوه میبینم که چیزی سفارش ندادید؟
ریک با کمی دلخوری جواب داد
_منتظر جنابعالی بودیم
سوبین اوهی از لبان غنچه کرده اش بیرون داد
_باعث شرمندگیه
ریک نگاهی به یونجون انداخت تا واکنش او را بداند اما یونجون بدون هیچ حرفی به سوبین زل زده بود، سوبین هم به تبعیت از ریک و همینطور به سبب احساس سنگینی نگاه کسی رو به یونجون کرد اما یونجون نگاهش را برنداشت و همچنان زل زده به او باقی ماند، سوبین هم عقب نکشید و به چشمان او زل زد، خشم، تنفر یا انزجار؟ نمیدانست نگاه یونجون دقیقا کدام یک را تداعی میکند اما حداقل میدانست حاوی احساسات مثبتی نیستند
_چرا دیر کردی؟
با صدای ریک از خیره شدن به او دست کشید و به سمت ریک رو گرداند
_رفته بودم سر مزار که به یه بچهی گمشده برخوردم و مجبور شدم بهش کمک کنم مامانشو پیدا کنه
این بار تنها ریک نبود که واکنش نشان داد، چشمان یونجون هم ناباورانه گرد شد. ریک دستی به چشمانش کشید
_میتونستی به یه ایستگاه پلیس تحویلش بدی
سوبین دلیل بهم ریختگی او را میفهمید اما به هیچ وجه از کارش پشیمان نبود
_مامانش همونجا توی قبرستون بود انتظار داری بچه رو چندین کیلومتر اونور تر تحویل پلیس میدادم که برگردن تو قبرستون دنبال مامانش؟ چرا باید این کار رو میکردم؟
_شاید چون دو نفر منتظرتون بودن؟
یونجون بالاخره صحبت کرد اما جملهاش با چنان شدتی بیان شد که سوبین به طور غیر ارادی ناگهان به سوی او نگاه کرد. ریک که اوضاع را نامرتب میدید گفت《یونجون انتخابتو کردی؟》
یونجون همچنان به سوبین زل زده بود. دلیل کارش را میفهمید، قصد داشت او را آزار دهد. میخواست با بی اهمیت جلوه دادنش او را عصبی و تحقیر کند، درک کردن چنبن آدمهایی برای یونجون به آسانی آب خوردن بود. نفرت داشتن از آن ها هم به همین شکل. رفتارهای زیادی وجود داشت که یونجون از آنها متنفر بود اما ارزش قائل نشدن برای زمانش بیشتر از هر رفتار دیگری عصبیش میکرد.
نفس عمیقی کشید و بالاخره صورت از چهره سوبین که حالا گیج شده بنظر میرسید گرفت. به هرحال نباید واکنش بدی نشان میداد مجبور بود که یکی از آن نقاب های تصنعی را به صورتش بزند و وانمود کند با تمام وجود تمایل به خرد کردن میز بر سر آن مرد را ندارد.
_یه قهوه ساده میخورم
این را گفت و سپس مثل همیشه خنثی چهرهی دو مرد را از زیر نظر گذراند.
یونجون نگاهش را از او گرفته بود اما سوبین همچنان سرگردان به او خیره بود، واکنش یونجون برایش عجیب بود و این تغییر ناگهانی چهرهاش عجیب تر. نمیدانست چه مشکلی پیش آمده اما هرچه که بود میدانست اشتباهی از خودش سر نزده، خودش هم نمیخواست تاخیر داشته باشد، درواقع همیشه تلاش میکرد سر وقت به قرارهای ملاقاتش برسد و برای وقت خودش و بقیه ارزش زیادی قائل بود اما این بار استثنائن مجبور به تاخیر شده بود. با این حال رفتارش آنقدر نابخشودنی و زشت نبود که لایق چنین نگاهی باشد. با صدای ریک که میپرسید قهوه؟ او هم نگاهش را از یونجون گرفت
_آره
YOU ARE READING
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...