دست کوچکش را بالا برد و دستگیره در را کشید. با ورود ناگهانیش مرد و زنی که روی هم افتاده بودند هر دو به او نگاه کردند. از شوک چیزی که دیده بود هینی کشید و چند قدم عقب رفت. مادرش از روی مرد بلند شد و به سمت او آمد، بازوی کوچک و نحیفش را گرفت و فشرد
_مگه بهت نگفتم همون بیرون بازیتو بکن؟ احمقی یا کر؟!
چشمهای کشیدهاش پر از اشک شد، مادرش در فشردن دستش رحمی نشان نداد
_ب... ببخشید
زن او را به سمت در پرت کرد
_ گمشو و تا وقتی نیومدم سراغت نیا خونه! پسرهی...
ادامهی صحبت زن در تصویری موهوم گم شد.
یونجون چشم هایش را باز کرد و به سقف خاکستری زل زد، نفس عمیقی کشید و آرنجش را روی تشک گذاشت. دستی به پیشونی عرق کردهاش کشید. نگاهش به تصویر خودش در آیینهی بزرگ کنار تختش افتاد. پوزخند زد، هنوز هم کابوس گذشته اینطور بهمش میریخت.
دستش را دراز کرد و از کشوی میز قوطی قرص سفید رنگی را بیرون کشید. این دومین قرصی بود که امشب میخورد.
از جا برخاست و به سمت تراس اتاق حرکت کرد. نسیم شبانگاهی لرزهی ریزی به تنش انداخت و باعث شد دستهایش را در آغوش بگیرد. موهای مشکیش در باد تکان میخورد و صورتش را نوازش میکرد.
نیمههای شب که میرسد انگار دنیا از حرکت میایستد، اگر به دست او بود دلش میخواست هیچ وقت صبح نشود و زمان در نیمه شب از حرکت بایستد. شاید در این سکوت و سکون مجبور بود با هزاران خاطرهی آشفته سر و کله بزند اما حداقل نیاز نبود خودش را قوی نشان دهد. میتوانست بدون آنکه فکر کند در نگاه کسی ضعیف بنظر میرسد در نسیم شب بلرزد.
کمی به حفاظ تراس نزدیک شد و پایین را تماشا کرد. نوجوان که بود هر بار لبهی تراس میایستاد به این فکر میکرد که چه میشود اگر خودش را بیاندازد؟ کسی بود که دلتنگش شود؟ کسی بود که سر مزارش گریه کند و هر بار با یادآوری چوی یونجون بغضش را پس بزند تا بتواند ادامهی حرفش را بگوید؟ جواب این سوالش واضح بود. مادرش حتی نمیدانست در حال حاضر یونجون زنده است یا مرده، برای پدرش هم بود و نبود او فرقی نمیکرد به هرحال او خانوادهی خودش را داشت. برعکس مرگ او خیلی ها را خوشحال میکرد. دلش نمیخواست آنها را شاد کند پس هربار نگاه از پایین تراس میگرفت و به ماه میداد. ماه زیباست اما آنقدر بالاست که کسی از این پایین دستش به آن نمیرسد. با خود عهد میبست که هیچ گاه سقوط نکن و بالعکس تا ماه عروج کند.
این بار هم نگاه از ارتفاع گرفت و به ماه زل زد.
ماه تا وقتی زیباست که از پایین به آن نگاه کنی، وقتی آنقدر بالا باشی تا آن را از نزدیک ببینی متوجهی نقصهایش میشوی و خواهی دریافت که از آن روشنایی که به آن وانمود میکند عاری است. اما با اینکه همهی مردم این را میدانند باز هم زیبایی آن را تحسین میکنند.
مردم اطراف او همگی از این جنس انسانها بودند، با اینکه رفتار پرنقص یونجون را میدیدند سکوت میکردند و تنها درخشندگیش را تحسین میکردند.
اما چرا این بار اینطور شد؟ چرا آن مرد زشتیهایش را این گونه بر صورتش کوبید؟ آیا از نظر او آنقدر زیبا به نظر نمیآمد یا آنکه آن مرد آنقدر بالا بود که تنها نقصهایش را میدید؟ از اینها گذشته چرا این حرفهای مرد آنقدر او را آزرده کرده بود؟
سرش را تکان داد و نگاه از ماه گرفت. زیاد فکر میکرد، حتما بخاطر احساس شکستی که در تحت تاثیر گذاشتن او تجربه میکرد آزرده شده بود. فلسفه چینی برای دلایل دیگر فقط ناشی از فکر زیادی بود و معنایی نداشت. در تراس را باز کرد تا داخل اتاق شود. امشب هم مثل هربار که بابت کابوس از خواب بیدار میشد خبری از دوباره خوابیدن نبود اما بهتر بود روی تخت دراز بکشد.
YOU ARE READING
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...