_این ساعت جیبی هم همینطور از دورهی جنگ جهانی اول به جا مونده.
یونجون به آن نزدیک شد تا نگاه دقیقتری بیندازد. سه ساعتی میشد که درگیر معرفی وسایل داخل مغازه بودند اما هنوز بسیاری از آنها باقی مانده بود.
_جالبه. اما دلم میخواد خاص ترین عتیقهی اینجا رو ببینم
سوبین به مسیر باقی ماندهی رو به رو که با قفسههای مملو از عتیقه پر شده بود نگاه کرد.
_اما هنوز کلی وسیلهی دیگه مونده
یونجون نگاهش را از ساعت گرفت
_چه ربطی بهم دارن؟ اگر همه رو نبینیم نمیتونیم خاص ترین رو ببینیم؟
سوبین لبخند گرمی زد
_مامانم همیشه میگفت اگر دوست داری با آدمای خاص آشنا بشی اول باید با کلی آدم سادهی دیگه آشنا بشی و تجربه کسب کنی. وگرنه متوجه خاص بودن اون آدم نمیشی.
دستهایش را روی سینه گره زد
_حالا تو بگو. اگر همهی عتیقههای سادهی اینجارو نبینی چطور میخوای متوجه بشی خاص ترین واقعا خاصه؟
یونجون ابروهایش را بالا داد
_منطقیه. مادرت انسان فهمیدهای بوده
سوبین دستهایش را از حالت گره خورده خارج کرد و موهایش را عقب راند
_ممنونم. مادرم روانشناس بود به همین خاطر جملات اینجوری زیادی بهم گفته
یونجون کمی شگفت زده شد
_عجیب نیست که چنین شخصیتی پیدا کردی حتما خیلی برای تربیتت وقت گذاشته.
سوبین متواضعانه خندید
_مطمئنم شخصیتم از چیزی که سعی داشت تربیت کنه خیلی پایین تره اما ممنون از تعریفت. اون یه دانشجوی روانشناسی بود که تازه از کره برای تحصیل تو آمریکا اومده بود. اینجا با پدرم آشنا شد و با هم ازدواج کردن. اون موقع پدرم حتی تحصیلات کامل یا اموال زیادی نداشت اما مادرم باهاش ازدواج کرد و بعد از به دنیا اومدن من از تمام رویاهاش دربارهی شغلش گذشت و توی خونه موند تا از من مراقبت کنه.
یونجون سرش را با تحسین تکان داد
_اون زن بزرگی بوده
_البته بزرگ از نظر من دیگه؟
یونجون پرسشگرانه به او نگاه کرد
_منظورم اینه که، طبق آخرین بحثمون بزرگی از نظر تو معنی دیگهای داره. مثلا اگر بخوایم مقایسه کنیم مادر تو از اونجایی که ریاست یه شرکت رو برعهده داشت فرد بزرگ تری محسوب میشه نه؟
یونجون با متوجه شدن حرفش حالتی عادی به صورت گرفت. سوبین قصد داشت به بحث آن روزشان در کافه اشاره کند.
_اون مادر من نیست
سوبین با چشمهای گرد شده به او زل زد
_مادر کاریسا و همسر اول پدرمه
پوزخند آشکاری زد
_البته لفظ همسر اول معنایی نداره به هر حال هیچ وقت با مادر من ازدواج نکرد
سوبین این موضوع را نمیدانست. این مسئله خارح از خانوادهی چوی همواره محل بحث رقبا و عموم مردمی بود که آنها را میشناختند اما هیچگاه اطلاعات قطعی راجع به این موضوع وجود نداشت و در هالهای از راز باقی مانده بود. هرچند سوبین حتی از این شایعات هم خبر نداشت.
_مادر خودم توی بار میرقصید. چی بهش میگن؟ فاحشه؟
سوبین ابروهایش را درهم کشید
_هرکسی که توی بار میرقصه فاحشه نیست
یونجون شانههایش را بالا انداخت
_شاید همینطور که میگی باشه ولی مادر من بود. با اینکه میدونست پدرم زن داره خودشو بهش نزدیک کرد. بیچاره فکر میکرد از پدرم چیزی بهش میماسه نمیدونست با یه مرد ریاکار طرفه که فقط در ظاهر آدم درستی بنظر میرسه و در واقعیت پست فطرتی بیش نیست.
یونجون نگاه بالا آورد و با دیدن چهرهی سوبین که حالت ترحم به خود گرفته بود صحبتش را قطع کرد. بیش از اندازه صحبت کرده بود. حالت شوخی به خود گرفت
_به هر حال. اون هیچ بزرگیای تو وجودش نیست پس یک هیچ به نفع مادر تو
_متاسفم
آخرین کلمهای که یونجون دلش میخواست از بین آن دو لب خارج شود همین بود. خوشحال میشد اگر همانطور که او خیلی راحت از کنار این حرفها میگذرد دیگران هم میگذشتند. چشمهایش را از مرد رو به رو گرفت و به قفسه ها نگاه کرد
_نیازی نیست. اگر واسم اهمیتی داشت اصلا بیانش نمیکردم
سوبین لبخند کوچکی بر لب آورد. احتمالا دروغ گفتن دربارهی این موضوع درحالی که به چشم طرف مقابل نگاه میکنی سخت باشد. دلش میخواست میتوانست به پسر رو به رویش اطمینان دهد اینکه به چیزی که باید، اهمیت دهد نشان دهندهی ضعف او نیست اما ترجیح داد اشارهی بیشتری به آن نکند. به ساعتش نگاهی انداخت.
_خسته شدی؟
سوبین با سوال یونجون سر بالا آورد و به او نگاه کرد
_البته که نه. تو خسته نیستی؟
یونجون نگاهی به باقی قفسهها کرد
_بنظرم تا همینجا کافیه. میتونم یه روز دوباره وقتتو بگیرم. هوم؟
سوبین لبخند گرمی زد
_مایهی خوشحالیمه.
یونجون نگاهی به اطراف انداخت
_اینجا انقدر چیزای خوشگلی وجود داره که دلم میخواد ساعتها توش وقت بگذرونم
سوبین هم مانند او به اطراف نگاه کرد
_حالا که انقدر واست جالبه چرا اگه چیزی نظرت رو جلب کرده به عنوان هدیه از من قبول نمیکنی
یونجون ابروهایش را بالا داد
_به همهی کسایی که به فروشگاه سر میزنن از این هدیهها میدی؟
سوبین آرام خندید و درحالی که قفسه ها را رصد میکرد گفت:《اینجا و وسایل توش برای من ارزش زیادی داره. اولش دلم میخواست فروشگاه رو ببندم و اجازه ندم هیج کدوم از وسایلش به فروش برن اما بعد متوجه شدم اینجا زمانی ارزش داره که مثل گذشتهها به کار خودش ادامه بده. درسته وسیلههای اینجا با ارزشن اما آدمایی که این وسایلو با خودشون میبرن با ارزش ترن. اونها به این وسایل ارزشهای جدیدی میدن و به افراد دیگه میسپارنشون. اینجوریه که تلاشهای پدرم جریان پیدا میکنه》
سپس دوباره به یونجون نگاه کرد
_در جوابت باید بگم نه به همه از این هدیه ها نمیدم. فقط آدمایی که میدونم میتونن به اون وسیله ارزشهای جدیدی بدن
یونجون کمی جاخورد و چند لحظه بدون گفتن حرفی همانجا ایستاد. سوبین از فرصت استفاده کرد.
_خب حالا نظرت چیه؟ مطمئنا انتخابت خاص ترین عتیقهی اینجاست نه؟ باهام بیا بهت نشونش میدم.
سوبین چند قدم به جلو برداشت اما با دیدن اینکه یونجون حرکت نمیکند ایستاد
_چیزی شده؟
یونجون سرش را به چپ و راست تکان داد
_انتخاب من اون جعبهی موسیقیه
سوبین متعجب قدمهای رفته را برگشت. منظور یونجون همان جعبهای بود که به محض ورود دیده بودش.
_اما تو هنوز خاص ترین وسیلهی اینجارو ندیدی. علاوه بر اون خیلی وسایل با قدمت تر و اصیل تری وجود داره اگر بخوای...
_من اونو میخوام
سپس برگشت و به جعبه ی موسیقی که چند قفسه آن طرف تر بود نگاه کرد
_تو درست میگی تا وقتی از همهی آدمای ساده نگذشت چطور میشه به خاص ترینشون رسید؟ اما کی مشخص میکنه خاص ترین چیه؟ اینکه انقدر بدرخشه که چشم همهی آدما رو بگیره؟ همین که خودت اون فرد رو خاص بدونی کافی نیست؟ احتمالا اون جعبه آخرین انتخاب هر کسی باشه که وارد این فروشگاه میشه اما مهم نیست اگر چشم گیر نباشه همین که چشم منو گرفته کافیه.
برگشت و به سوبین نگاه کرد
_جدای از این مگه نگفتی دوست داری آدما به این وسایل ارزش بدن؟ انتخاب یه وسیلهی خاص که بعه این واسطه از قبل با ارزش تلقی میشه دیگه چه لطفی داره؟ بهتر نیست من باشم که به اون ارزش میدم؟
سوبین کاملا جا خورده بود. انتظار شنیدن چنین جملاتی را از پسر رو به رویش نداشت. شاید اشتباه میکرد که فکر میکرد میتواند او را پیش بینی کند.
_خیلی خب اما گفتی میخوای اون وسیلهی خاص رو ببینی
_بذاریم برای یه روز دیگه
سوبین سرش را تکان داد. چند ثانیهای سکوت حاکم شد.
_پس...نظرت چیه قبل اینکه خداحافظی کنیم شامو بیرون بخوریم؟
یونجون که عزم رفتن کرده بودن کمی مکث کرد
_کجا؟
سوبین لبخند هیجان زدهای زد
_راه بیفت خودت میبینی.
BINABASA MO ANG
Mortimer
Fanfictionخلاصه: سوبین مردی خوش برخورد و پایبند به اصول اخلاقی با پسری رو به رو میشود که مشکلی با زیر پا گذاشتن اصول او ندارد و تلاش میکند با قصد و هدفی از پیش تعیین شده به او نزدیک شود، آیا این آغازگر نزاع و درگیریست یا چیز دیگری در پی دارد؟ مقدمه: روایت...