سه

151 17 6
                                    

ای پارت رو محض اینکه حوصلم سر رفته نوشتما.

بعد از رفتن اون مرتیکه ایکبیری فوری از اون باشگاه نفرین شده بیرون زد و سوار تاکسی شد و سوی عمارت خودشون حرکت کرد.

نمی تونست به مدت زیادی مارک روی گردنش رو مخفی کنه ولی از یه طرف هم بخاطر اینکه دیگه قرار نیست توسط الفا های غریبه ازیت بشه عالی بود براش

ولی قلبش نه اون تغییر کرده بود قلبش مثل یه تیکه سنگ شده بود در برابر نامجون.

دلش نمی خواست حتی نگاه بهش بکنه چه برسه صداش رو بشنوه یا حتی زیر یه سقف باهاش زندگی کنه.

واقعا وحشتناک بود. هم برای خودش هم تا حدودی برای گرگش.

درسته گرگش به اون الفا یه کشش هایی داشت ولی گرگ پیچاره هم یادش نمی رفت که چطور اون الفای عوضی تحقیر و خوردش کرده بود.

می تونست یه جای خلوت بهش بگه که اونو نمی خواد پس چرا جلوی دوست و اشناهاش اون جوری کرده بود.

یعنی اینقدر بد بوده که اون موقع حتی بهش توجهی هم نکرده بود حتی یه معذرت خواهی کوچولو.

همون طور که داشت با خودش فکر می کرد اصلا متوجه نشد که چطور گونه هاش خیس شده بود.

و از قضا اون الفای منحرف عوضی هم با حالت چندشی بهش چشم دوخته بود.

راننده: امگا کوچولو الفات ترکت کرده که این جور گریه می کنی؟ هوممم
نظرت چیه یه شبم به من سرویس بدی.؟
قول میدم بهترین شب زندگیت باشه؟

جین: عوضی منحرف جرعت داری حرفت رو دوباره تکرار کن.

با عصبانیتی که تمام وجودشو گرفته بود به الفای راننده توپید.

راننده که این عصبانیت اون امگا رو دید دیگه هیچ حرفی نزد و جلوی یکی از عمارت های کیم توقف کرد و بعد از گرفتن کرایه فوری از اونجا دورش.

جین به محض رسیدن به عمارت کرایه رو داد و به سمت اتاق خودش پرواز کرد

همین که به داخل اتاق رفت در رو پشت سرش قفل کرد و وارد حموم شد

پس از یه حمام یه ربعه ای که گرفت با یه تیشرت و باکسر بلند خودش رو روی تختش پرت کرد و خودش رو مهمون یه خواب خوب کرد.

______________________________________

امروز قرار بود برای یه قرار کاری با پدرش به عمارت اقای کیم نئونگ هو و خانم کیم سورا یعنی پدر و مادر جین بروند.

و از یه سوی دیگه می تونست مخ جین رو بزنه تا کمکش کنه.

وقتی به عمارت کیم رسیدن زن و مرد میانسالی با خوش رویی ازشون استقبال کردند.

بعد از گفت و گو های رئیسا درباره ی شرکتاشون و همکاریشون نامجون سراغ جین رو گرفت.

همسر اقای کیم که کنجکاو بود ببینه چرا نامجون سراغ پسرشو گرفت؟

Enmity that ends in marriage Where stories live. Discover now