هفت

109 14 0
                                    

فردا صبح زود باهم سمت یکی از پاساژ هایی که زیر نظر شرکتشون بود حرکت کردند.

تو کل مسیر راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد تا وقتی که برسن.

هردوشون جو سنگین بینشون رو احساس می کردند و هیچ یک قصد بهم زدن سکوت بینشون رو نداشت.

خب محض رضای خدا این سکوت خیلی کر کننده بودـ

جین که کلافه شده بود دستی توی موهاش کشید.

جین: چرا این راه اینقدر طولانیه.

نامجون: عزیزم فقط پنج دقیقا هست که نشستی یکم اروم بگیر.

جین با قیافه پوکر بهش نگاه کرد و گفت.

جین: کیم نامجون یادت که نرفته ما قرار دادی ازدواج کردیم؛ پس بار اخرت باشه که بهم میگی عزیزم، شیر فهم شد.

نامجون: باشه باشه حالا نخور ما رو.

جینم چشم قوره ی عمیق بهش رفت و سرش رو به سمت پنجره کرد و عوضی نثار مرد کرد.

وقتی با پاساژ رسیدند فوری همراه هم به مغازه مورد نظر رفتند تا حلقه هاشون رو انتخاب کنن.

به محض اینکه وارد شدند تمامی کارکنان اونجا براشون تعظیم نود درجه ای کردند و رئیس اونجا وارد شد.

رئیس: قربان چیز خاصی مد نظرتون هست.

نامجون: بهترین کارهاتون رو بیارید تا نامزدم انتخاب کنه.

رئیس: حتما اگر چیزی لازم داشتید حتما بهمون بگید.

جین بدون هیچ حرفی روی مبل قرمز رنگی که اونجا بود لم داد و ساعدش رو روی چشم هاش قرار داد.

اصلا دوست نداشت که نامجون اونو به عنوتن نامزدش معرفی کرده ولی چی میشه کرد.

بعد از چند ثانیه صدای پاشنه کفش های رو مخی امد.

اولش فکر کرد رئیس اونجا برگشته و لی به جاش یخ زن رو دید که دستش رو دور بازوی نامجون حلقه کرده.

با اون ارایش خیلی غلیظش که داد میزد که زیر این پوست سفید و چهره ی عروسکی یه پیرزن چروکیده نشسته.

ولی وقتی که چشمش به اون دوتا تیکه پارچه ای که فقط جلوی سینه هاش و اون دامن به شدت تنگ بود و نمای خیلی واضحی رو از باسنش نشون میداد حسابی عصبانی شد.

شاید فکر کنید که بهش یه حسی داره ولی نه اینطور نیست.

jin vio:

وقتی که دیدم با اون لباساش داره روی پنجه پاهاش وای میسه تا لب هاش به لب های نامجون برسه سریع به سمتشون رفتم و دست نامجون رو گرفتم و بهش گفتم که بیا بریم من گرسنمه.

که روی صورتم سوزشی رو احساس کردم وقتی سرم رو بالا اوردم دیدم اون زنیکه دستش رو دوباره بالا اورده تا دوباره توی صورتم بزنه.

Enmity that ends in marriage Where stories live. Discover now