ده

106 14 5
                                    

استرس تمام وجودشو گرفته بود کوک هرچی سعی می کرد از استرسش کم کنه ولی هیچ فایده ای نداشت.

جین: کوکی می شه بس کنی به جای اینکه کمک کنی داری همچی رو بدتر می کنی.

جونگکوک: کمتر به خودت استرس وارد کن اینم مثل تمام عروسی هایی که رفتی مگه چه فرقی می کنه.

جین: درسته هیچ فرقی نمی کنه ولی من به جای اینکه مهمون عروسی باشم خود عروس هستم.

جونگکوک: هیونگ اینقدر استرس به خودت وارد می کنی برا خودت بده.

جین: مرسی که هستی و بعد هم دیگرو بغل کردند و از یه جفت چشم که دارن نگاهشون می کنن غافل شدند.

داشتن صحبت می کردن که یهو نامجون امد وسط و گفت که وقتش رسیده.

دوباره استرس بهش حمله ور شد. اروم دست عرق کرده اش رو توی دست نامجون گذاشت و بلند شد.

نامجون از طریق مارکش می فهمید امگاش استرس داره برای همین ان رو به طرف خودش برگردوند و بهش گفت که هیچ مشکلی پیش نمیاد.

این خرف نامجون فقط بکم از استرسش رو کم کرد ولی بازم استرس داشت.

وقتی که به سالن رسیدند سکوت مرگ باری اونجا حاکم شد.

وقتی در رو باز کردند جین تمام استرسش ریخت همه جا پر بود از گل های سفید و خوشگل اونقدر غرق اون زیبایی شده بود که یادش نبود این همون کسیه که چند ثانیه پیش توی استخر استرس شناور بود.

نامجون هم وقتی این واکنش جین رو دید یه لحظه احساس افتخار کرد که گفته بود کل سالن و درب ورودی رو گل کاری کنن.

هنوز تو فکر خیالاتش بود که جین دستش رو فشرد و اروم جوری که فقط خودش و نامجون بشنون زمزمه کرد لبخند بزن.

بلافاصله لبخند کج و کله ای زد و از جمعیت مهمان های که داشتن تشویقشون می کردند رد شدند.

جین نگاهی به پدر و مادر نامجون کرد، پدرش لبخند میزد ولی مادرش با اخم غلیظی داشت بهشون نگاه می کرد.

حدس می زد که همچنین واکنشی نشون بده ولی اهمیتی نداشت. حتی اگه می خواست اونو از روی صحنه پرت کنه پایین و برادرزاده شو بزاره جاش قانون از جفت هایی که متقابلا هم دیگه رو مارک کردن به بهترین شکل دفاع می کرد.

ولی از یه طرف هم ناراحت بود که چرا دختر دایی ناتنی نامجون لباس سفید مثل عروسا پوشیده.

وقتی رو شو برگردوند پدر و مادر خودشو دید که با چشم های قبلی شکل بهشون نگاه می کنن.

از اون طرفم کوک بود که داشت با اون لبخند خرگوشی معروفش بهش نگاه می کرد.

با دیدن این صحنه ها تمام استرسی رو که داشت به کل فراموش کرد.

رو شو از خانواده و دوستش گرفت و با وقار به سمت سکو و کشیشی که اونجا ایستاده بود رفت.

Enmity that ends in marriage Where stories live. Discover now