سیزده

94 12 0
                                    

بچه ها از اینجا به بعد واسه کاپل نامجینه.

شب عروسی توی عمارت کیم نامجون

از استرس داشت می مرد.

نه که بخاطر اینکه قراره با نامجون رو یه تخت بخوابه استرسش واسه این بود که کوک بهش گفته بود هیتش نزدیکه.

می دونست اون بچه هر دفعه هیتش از دفعه قبل دردناک تره واسه همین استرس داشت.

از بعد از رقص دیگه ندیده بودش این موضوع استرسش رو چند برابر می کرد.

نامجون: فهمیدم دوستت کجاست.

جین: خب

نامجون: چی خب

جین: خب میگم کجاست

نامجون: دوستم بهم زنگ زد انگار که دوستت جفت دوست منه.

جین: این امکان نداره.

نامجون با بی خیالی رو تخت لم داد و گفت: حالا که دیدی شده.

جین: کوک چی حال جونگکوک خوبه؟

نامجون: نگران نباش حال دونسنگت خوبه.
ولی یه سوال دارم؟

جین: چیه؟

نامجون: اگه منم یه روز غیب شم اینطور نگران میشی؟ همم.

جین: شوخیت گرفته چرا باید نگران تو بشم.
بعد از گفتن این حرفش اروم سمت دیگه تخت دراز کشید و پتو رو تا گردنش بالا داد.

نامجون هم دیگه بدون هیچ حرفی خوابید.

____________________فردا صبح

وقتی بیدار شد از خواب اصلا تو وضعیت خوبی نبودن.

جین یکی از پاهاش رو انداخته بود روش انگار که می خواست توی برف ها فرشته بسازه دست و پاهاش رو از هم فاصله داده بود.

سریع گوشیش رو باز کرد و بدون اینکه جین متوجه بشه سریع ازش یه عکس گرفت که بعدا بهش نشون بده.

(بچه ها از اینجا به بعد تهکوک هست)

جسمش داشت رانندگیش رو می کرد ولی روحش و فکرش پیش امگای لرزونی بود که دست هاش رو با فشار دورش پیچیده بود و همچنان درحال لرزیدن بود.

همین که به عمارت رسیدند سریع زیر رون های کوک رو گرفت و از ماشین پیاده شد.

همون طور که خواست کوک دست هاش رو دور گردنش انداخته بود.

ته یه دستش رو زیر رون های تو پر کوک گذاشت و با دست دیگه اش کلید ماشینش رو به نگهبان داد تا پارکش کنه.

به محض دادن کلید به نگهبان راهش رو سمت ورودی اصلی عمارت کج کرد و به سمت اتاقش رفت.

رایحه اش دوباره شیرین شده بود و این خبر اینکه موج بعدیه هیتش نزدیک بود رو میرسوند.

محض اطمینان در رو قفل کرد که دوباره الفاهای دیگه بهش حمله نکنن.

دوست داشت دوباره طعم شیرین بدن امگاش رو بچشه ولی کوک الان هم ترسیده بود و هم خسته تر از چیزی بود که بشه باهاش حداقل یه راند رفت.

اروم اونو رو تخت کینگ سایز وسط اتاق گذاشت و کنارش دراز کشید.

به اروم ترین حالت ممکن اونو سمت خودش کشید و دستش و زیر سرش قرار داد و پاس راستش رو روی جفت پاهای کوک انداخت.

گرگ کوک که از نزدیک زیاد به الفاش زوزه خوشحالی کشید و کنترل بدن رو بعهده گرفت و بینیش رو به محل ترشح رایحه الفاش مالید.

ته هم متقابلا همین کار رو کرد و هردو در کمال ارامش تا بعد از ظهر خوابیدن.

_______________________فلش زمانی به بعد از ظهر ساعت سه.

ته با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید.

می خواست بلند شه که دید جسم مچاله شده ی کوک توی بغلش اجازه رفتن رو بهش نمیده.

اروم دستش رو از زیر گردن کوک برداشت و به صفحه گوشی نگاه کرد.

منشیش بود پس تماس رو وصل کرد.

ته: الو.

منشی: سلام جناب کیم.

ته: خانم منشی مشکلی پیش امده که توی روز مرخصی بهم زنگ زدی.

منشی: اوه البته اقای کیم متاسفم گفته بودید می خواهید وقتتون رو با جفتتون بگذرونید ولی اقای یون درخواست دادن جلسه تا یه ساعت دیگه برگزار بشه.

ته: اه حتما تا یه ساعت دیگه شرکتم.

بلند شد تا به سمت حمام بره و یه دوش کوتاه بگیره.

دوست داشت با کوک بره ولی انگار اون هنوزم خسته بود پس بیدارش نکرد.

بعد از یه دوش ده دقیقه ای برگشت به اتاقش که دید کوک یه سانت هم تکون نخورده و همون طور به خوابش ادامه میده.

به سمت کلوزت روم رفت و لبتس های رسمی پوشید.

در اتاق رو بدون هیچ سر و صدایی بست.

______________________________________

اینم یه پارت دیگه

کمه ولی نهایت تلاششم همین بود.

حمایت فراموش نشه.

ووت بده کامنت بزار فالو کن

Enmity that ends in marriage Where stories live. Discover now