attack

362 96 148
                                    


<حمله>

به محض رسیدن توی سوییت سری برای هوانگ تکون داد و به اتاق خودش رفت. سرگرد بیچاره احتمالا توی این عملیات به خاطر همراهی فرمانده خونش خشک می‌شد اما چاره‌ای نبود. هیچ کس مثل هوانگ نمی‌تونست وقتی خط مقدم زیر رگبار آتیش و تانکه، سربازها رو از مخمصه نجات بده و کریستوفر به داشتن هیونجین توی این جنگ نیاز داشت.

از جیب کوچیک تعبیه شده پشت شلوارش جعبه‌ی قرص‌هاش رو بیرون کشید. دست چپش هنوز بدون حرکت کنار بدنش افتاده بود و نمی‌تونست حرکتش بده. آه کوتاهی کشید و در جعبه رو با دندون نگه داشت. این کار انقدر براش عادی شده بود که کارتن جعبه‌ی قرص روی جای دندون‌هاش نرم شده و رد برداشته بود.

با تکون دادن سرش در جعبه رو باز کرد و بعد از گذاشتنش روی میز، یه قرص آبی رنگ برداشت و بدون آب فرو داد. گل و خاک پوتینش تمام کف زمین رو کثیف کرده بود اما براش مهم نبود. کریستوفری که نه ماه از دوازده ماه یک سال رو توی مناطق صعب العبور و خاکی می‌گذروند و روی زمین سرد و سنگی می‌خوابید، با این کف خاکی شده و گلی بیشتر کنار می‌اومد تا بوی تمیزی ملافه‌ها.

قوطی نیمه‌پر از شراب برنج دوباره بین انگشت‌هاش نشست و بدون توجه به اینکه نباید بعد از خوردن قرصش مشروب مصرف کنه، مایع باقی مونده رو یه نفس نوشید. سر درد هر لحظه داشت زیاد می‌شد و دست چپش هنوز به زندگی برنگشته بود

بی‌حوصله بدنش رو روی تخت انداخت و با دست راست، دست چپش رو روی شکمش گذاشت. حالا می‌تونست رد عمیق زخم ده ساله و جای کمرنگ چند تا گلوله‌ای که طی این سال‌ها توی ساعدش فرو رفته بودن رو ببینه

انگشت‌های دست راستش رو روی زخم کشید و وقتی هیچی حس نکرد، آهش رو توی گلو خفه و با درد چشم‌هاش رو بست. باید شراب برنج بیشتری می‌گرفت، توی این موقعیت حتما بیشتر از این حرف‌ها بهش احتیاج پیدا می‌کرد

صدای دوست قدیمی‌اش توی سرش پیچید
"اگر همین طوری پیش بری معتاد می‌شی بدبخت! اون موقع گروگان می‌گیرنت و فقط کافیه یه روز بهت شراب برنج نرسونن تا هر چی تاکتیک نظامی داریم، با شمار افراد و جای انبار اسلحه رو لو بدی"

خنده‌ی نیمه‌جونی روی لب‌هاش نشست. درست از همون ده سال پیش معتاد شده بود. شراب برنجی که هرجایی پیدا می‌شد و برخلاف مشروب‌های گرون قیمت خیلی زود مستش می‌کرد و بعد از خوردنش خبری از سردرد صبح گاهی نبود.

تقه‌ی کوتاهی به در خورد و باعث شد سر جاش بشینه و بعد از مالیدن چشم‌هاش با دست راست، آهسته " بیا تو"ی زمزمه مانندی رو رها کنه
در باز شد و هوانگ، با لباس‌های راحتی، وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی سینی غذایی رو جلوی فرمانده گذاشت

"نمی‌خورم"
هیونجین نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه. ده سال پیش، وقتی فقط یه سرباز تازه کار بود توی گردان همین فرمانده، که اون موقع سرگرد بود، خدمت کرده و تمام بلاهایی که سرش اومده بود رو دیده و تجربه کرده بود.

dance under bullets(chanho/hyunsung)Where stories live. Discover now