<دروازهی قلب>
سعی کرد درد قلبش رو ندیده بگیره. به جاش با انگشتهاش تیشرت توی تن مرد بزرگتر رو مشت کرد و لبهاش رو حرکت داد. گونهی فرمانده رو بوسید و وقتی که نفس عمیق کریستوفر روی پوست صورتش پخش شد، به خودش لرزید.
"نمیشه من رو ببوسی؟"
آهسته خواهش کرد. نوک انگشتهاش از شدت فشاری که به پارچهی تیشرت میاورد سفید شده بودن و درد گرفته بودن.
"نمیشه برای چند دقیقه همه چیز رو فراموش کنی و بذاری دوستت داشته باشم؟""فراموشی هیچ وقت نتیجهی خوبی نداشته، جدا از اون... حتی اگر همه چیز رو فراموش کنم، نمیتونم تو رو از ذهنم پاک کنم"
مینهو آه کوتاهی کشید و سرش رو توی گردن مرد بزرگتر فرو کرد
"چرا؟ چرا نمیتونی من رو فراموش کنی؟"
تونست خزیدن انگشتهای دست کریستوفر رو روی پهلوی خودش حس کنه
"ازم پرسیدی گه اگر تیغت رو روی زخم دستم بکشی چی میشه"
"اوهوم"
دستش رو روی گودی کمر مرد کوچکتر گذاشت و بدنش رو به بدن خودش فشار داد
"تو ازش بیرون میریزی مینهو"فرماندهی دورگه سرش رو از توی گردن مرد بزرگتر بیرون کشید. چشمهای کریستوفر هنوز بسته و نفسهاش مرتب بودن
"جوری همهی ذهنم رو درگیر کردی که گمون کنم به جای خون و عفونت، تو از زخمهام بیرون بریزی. ده ساله که وضعم همینه. بحث امروز و دیروز نیست"
با نشستن لبهای مرد کوچکتر روی لبهاش، چشمهاش رو از هم باز کرد. کمی عقب کشید و به مینهو اجازهی پیشروی نداد"نباید قبل بوسیدنم اجازه بگیری؟"
"نمیشه ببوسیم؟"
"نه"
"نه میتونی من رو ببوسی و نه میتونی بذاری دوستت داشته باشم. چیکار از دستت برمیاد فرمانده؟"
لبخند کوچیکی روی لبهای چان نشست
"وقتی کنار توام؟ هیچ کاری"پیشونیاش رو به پیشونی مرد دورگه تکیه داد و چشمهاش رو دوباره بست. میون خواب و بیداری بود و مستی، هنوز رگهاش رو ترک نکرده بود. احتمالا به خاطر همین بود که میذاشت هرچیزی که از ذهنش میگذره روی زبونش جاری بشه؛ و شاید هم به خاطر این بود که به خودش قول داده بود دفعهی بعدی، به حرف قلبش گوش بده
"اشتباه نکن، هنوز هم خیلی کارها رو انجام میدی"
"مثلا چی لی؟"
"نمیذاری دوستت داشته باشم""اگر میتونستم جلوی دوست داشتن کسی رو بگیرم... ده سال پیش جلوی خودم رو میگرفتم تا حماقت نکنم"
قلبش به خاطر اینکه مرد بزرگتر عشقشون رو حماقت صدا کرده بود مچاله شد. دردش به قدری بود که باعث شد خودش هم بدنش رو بین بازوهای کریستوفر مچاله کنه و لب پایینش رو گاز بگیره تا حرفهای توی ذهنش بیرون نریزن
"ولی من دوستت داشتم... دوستت دارم هنوز هم"
فرمانده چند ثانیهای ساکت موند و در آخر هوم کوتاهی کشید. چشمهاش رو باز کرد و به عنبیههای لرزون مرد کوچکتر خیره شد
"منم بهت اعتماد داشتم... دیگه ندارم"
ESTÁS LEYENDO
dance under bullets(chanho/hyunsung)
FanficOngoing به افکارش پوزخند زد و وقتی سردی فلز نوک اسلحه رو پشت سرش حس کرد، ثابت ایستاد. جواب سوالش کاملا واضح بود. لی مینهوی قدیمی عاشق شده بود و به خاطر ناراحتی از دست معشوقهاش چند شب نخوابیده بود و حالا هم نزدیک بود به همین خاطر بمیره. شبیه یه پایا...