<شمارش معکوس>بیست و پنج ثانیه و یا شاید کمتر مونده بود و اونها هنوز توی طبقهی سوم بودن. سه طبقه رو توی 45 ثانیه پایین اومده و امکان نداشت که بتونن سه طبقهی باقی مونده رو، توی بیست و پنج ثانیه طی کنن. مخصوصا الان که کمر مینهو شروع به تیر کشیدن کرده بود و حس می کرد اگر نایسته، حتما از وسط نصف میشه.
"لعنت بهت بنگ که هرچی بدبختی میکشم از دست توعه!"
دست آزادش رو روی جای زخم گلولهای که ده سال پیش، از تفنگ فرماندهی کرهای به سمتش شلیک شده بود، فشار داد و حرکت پاهاش رو تندتر کرد.کریستوفر که جلو افتاده بود، برگشت و بعد از دیدن مینهویی که داره دستش رو به کمرش فشار میده، لحظهای ایستاد و خم شد. دستش رو زیر زانوی مرد کوچکتر انداخت و بلندش کرد و از پلهها پایین رفت.
"اگر الان توی یه قدمی مرگ نبودیم به خاطر این حرکتت غش میکردم فرمانده"حالا این مینهو بود که دست از لودگی برنمیداشت. برای اینکه هر سه طبقه رو پایین برن زمانی نمونده بود پس کریستوفر، به جای پیچیدن توی راه پلههای طبقهی اول، توی راهروی طبقهی دوم پیچید. ثانیههای پایانی بود و فرماندهی ژاپنی انگار که حس میکرد راه فراری ندارن، دستهاش رو دور گردن مرد بزرگتر پیچیده و توی گوشش، شمارش معکوس رو اجرا میکرد.
"نه، هشت، هفت..."
"خفه خون بگیر لی"
بدن مرد کوچکتر رو توی چهارچوب یکی از درها گذاشت و سعی کرد جایی باشه که تا حد امکان، در صورت خرابی، چیزی روی سرشون نیفته.
"شش، پنج، چهار..."
"گفتم دهنت رو ببند!"
"خودت ببندش!"چشمک ریزش همراه بود با صدای مهیب انفجار از طبقههای بالای سرشون. کریستوفر ناخودآگاه بدنش رو روی بدن مرد کوچکتر انداخت و سعی کرد مانع افتادن چیزی روی سر مینهو بشه. هر دو دستش رو روی زمین محکم کرد و بدن مینهو رو بین بدن خودش و زمین، گیر انداخت.
ترک خوردن سقف و بعد از اون افتادن چند آجر تنها خرابیهای حاصل از انفجار بودن. یکی از آجرها درست روی کمر فرماندهی کرهای افتاد و باعث شد نفسش رو با شدت بیرون بده و چشمهاش رو ببنده.
"هی! حالت خوبه فرمانده؟""میبینی که... نمردم"
"اگر با خوردن یه آجر توی کمرت بمیری که باید زنده بشی و یه دور هم به خاطر خجالت بمیری"
چند ثانیهای صبر کردن تا لرزش کمی که ساختمون داشت تموم بشه و بعد از اون، فرماندهی دورگه زانوش رو توی شکمش جمع کرد و کف پاش رو محکم توی شکم مرد بزرگتر کوبید.بدن کریستوفر به کناری پرت شد و خود مرد با سرفه روی شکمش خم شد تا درد رو کمتر کنه.
"این هم به خاطر تشکر ازت. نذاشتی آجر بخورم بمیرم"
لبهاش رو کج کرد و حرفش رو با مسخره بازی زد و از جا بلند شد.
ČTEŠ
dance under bullets(chanho/hyunsung)
FanfikceOngoing به افکارش پوزخند زد و وقتی سردی فلز نوک اسلحه رو پشت سرش حس کرد، ثابت ایستاد. جواب سوالش کاملا واضح بود. لی مینهوی قدیمی عاشق شده بود و به خاطر ناراحتی از دست معشوقهاش چند شب نخوابیده بود و حالا هم نزدیک بود به همین خاطر بمیره. شبیه یه پایا...