<کوزهی چینی>
کریستوفر نمیفهمید برای چی اینجاست. دقیقتر بگم، نمیفهمید که چرا قبول کرده مرد دورگه براش آشپزی کنه و خودش هم تمام مدت روی صندلی آشپزخونه نشسته و بهش زل زده بود.
لی مینهو، با موهای خیس و تیشرت و شلواری که از کمد مرد بزرگتر کش رفته بود، حدود نیمساعت جلوش راه رفته بود و فرماندهی کرهای تک تک اون دقایق رو بهش زل زده بودکریستوفری که تا صبح چند روز پیش حتی با فکر به مرد کوچکتر عصبی شده و دستش بیحس میشد، شب رو کنار مینهو خوابیده و حتی به حرفش مبنی بر نخوردن شراب برنج گوش کرده بود و حالا هم میخواست دستپختش رو بچشه. کلافه دستی توی موهاش کشید و چشمهاش رو بست. نمیفهمید چش شده. احساسات گذشتهاش بیدار شده بودن؟ بعد ده سال؟ اصلا مگه امکان داشت چیزی از اون احساسات، از اون عشق، باقی مونده باشه که حالا بخواد بیدار بشه؟
فکر میکرد توی این ده سال به اندازهی کافی از مرد کوچکتر متنفر بوده. به اندازهی کافی نفرت توی قلبش تلنبار کرده بود که حتی سر سوزنی از اون عشق دیده نشه. فکر میکرد دیگه تموم شده. فکر میکرد اون عشق زیر انبوه نفرت مدفون شده و از بیاکسیژنی مرده اما مثل اینکه از این خبرها نبود. هنوز زنده بود؟
"انقدر با خودت کلنجار نرو"صدای آروم و زمزمه مانند مرد کوچکتر باعث شد چشمهاش رو باز کنه و بهش خیره بشه. مینهو با ملاقهی توی دستش، کنار قابلمه ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. قطرههای آب از گوشهی گردنش پایین میریختن و زمین رو لیز میکردن
"اون حولهی لعنت شده رو بنداز روی سرت. همهی زمین رو خیس کردی"
خندهی کوچیکی از بین لبهای مینهو فرار کرد. کمی سوپ توی قابلمه رو هم زد و بدون توجه به جملهی فرماندهی کرهای ادامهی حرف خودش رو زد
"میدونم که دیشب هیچ معنیای برات نداشته"نگاه مرد بزرگتر اونقدری نافذ بود که ملاقه از دست مینهو رها شده و توی قابلمه شناور بشه. کریستوفر توقع نداشت که فرماندهی ژاپنی بحث دیشب رو پیش بکشه، اون هم نه وقتی که مطمئن بود مرد بزرگتر قراره تیکه بارش کنه
"برای چی نباید برام معنی داشته باشه لی؟"
ابروی بالا رفتهی فرمانده باعث شد لرز کوچیکی از ستون فقرات مینهو بگذره. بزاقش رو به سختی قورت داد و قدمی جلو اومد. میدونست که نباید امیدوار بشه. چشمهای سرد مرد بزرگتر، لی صدا شدنش به جای استفاده از لفظ مینهو، ابروی بالا رفتهاش و انگشتهای دست راستش که روی میز طرحهای مبهم میکشید، همه بهش میگفتن که چیزی قرار نیست خوب پیش بره اما باید چیکار میکرد؟ برخلاف چیزی که نشون میداد، یا سعی در نشون دادنش داشت، هنوز هم کریستوفر رو دوست داشت"چه... چه معنیای برات داشت؟"
مرد بزرگتر از جاش بلند شد و اون هم قدمی به سمت مینهو برداشت. گوشهی ابروی راستش رو خاروند و بعد نفس عمیقی کشید. ملاقه داشت هرلحظه بیشتر و بیشتر توی سوپ فرو میرفت و صدای قل زدن محتویات قابلمه، در کنار نفسهای عمیقی که فرماندهی دورگه میکشید، تنها صدایی بود که توی آشپزخونه میپیچید
"توقع خاصی نداشته باش... مینهو"
YOU ARE READING
dance under bullets(chanho/hyunsung)
FanfictionOngoing به افکارش پوزخند زد و وقتی سردی فلز نوک اسلحه رو پشت سرش حس کرد، ثابت ایستاد. جواب سوالش کاملا واضح بود. لی مینهوی قدیمی عاشق شده بود و به خاطر ناراحتی از دست معشوقهاش چند شب نخوابیده بود و حالا هم نزدیک بود به همین خاطر بمیره. شبیه یه پایا...