<ازت خوشم میاد>
جیسونگ با خستگی کولهاش رو روی دوشش انداخت و بعد از انداختن کلید توی قفل، در رو باز کرد. میترسید فرماندهها چشم اونها رو دور دیده باشن و دوباره به جون هم افتاده باشن.
در رو با شونه هل داد و وارد شد و سرگرد کرهای هم پشت سرش. چشمهاش رو اطراف خونه چرخوند تا فرماندهها رو پیدا کنه اما خبری از هیچکدومشون نبود.سرش رو به عقب چرخوند تا از پسر بلندتر بپرسه میدونه اون دو نفر کجان یا نه که صدای نالهی بلندی توی خونه پیچید و باعث شد چشمهاش درشت بشن
با چشمهای گرد شده و ترسیده به قیافهی پر از تعجب هیونجین خیره شد و خواست سریع به سمت تنها اتاق توی خونه بره که مچ دستش گرفته شد.
"چیکار میکنی؟ بذار برم ببینم فرماندهات چه بلایی سر مینهو آورده!"صداش هنوز بلند نشده بود که بدنش کامل بیرون از خونه کشیده شد و در پشت سرش با صدا بسته شد.
"دیوونه شدی؟"
به پسر بلندتر پرید و خواست دوباره برگرده داخل که اون یکی مچش هم گرفتار انگشتهای سرگرد کرهای شد و بدنش از خونه فاصله گرفت.
"فرماندهات داشت ناله میکرد! میخواستی بری تو چیکار کنی؟"
"دقیقا! داشت از درد ناله میکرد پس باید برم و ببینم چه بلایی سر خودش آورده!"هیونجین لبهاش رو داخل دهنش کشید و سعی کرد خندهاش رو کنترل کنه.
"واقعا به نظرت داشت از درد ناله میکرد؟ به نظرت نالهی از روی درد اون شکلیه؟"
"پس برای چی باید ناله کنه؟"
وقتی پسر بلندتر بهش چیزی نگفت و دستش رو رها کرد، به خودش اومد و فهمید. هین بلندی کشید و نیم نگاهی به در بستهی خونه انداخت. زبونش رو گوشهی گونهاش گیر انداخت و ناخودآگاه خندهی عصبی کرد.
"الان دارن با هم میخوابن؟"هوانگ چند قدم دیگه عقب رفت و به گوشهی دیوار نیمه خرابی که جلوی خونه بود تکیه زد. خونهشون توی یه منطقهی مرزی بود و تنها ساختمون نسبتا سالمش، جایی بود که اونها توش میموندن. منطقه خالی از سکنه و تقریبا غیرقابل سکونت حساب میشد.
"مگر اینکه فرماندهات تصمیم گرفته باشه وسط این وضعیت مزخرف که هر لحظه ممکنه لو بریم به خودش یه حالی بده"
"هی!""چیه؟ معلومه که طاقت نیاوردن و نتونستن دوری همدیگه رو تحمل کنن. بذار راحت باشن، حداقل یه چند دقیقه حالشون خوب باشه. به اندازهی کافی توی چند روز آینده استرس و بدبختی دارن. یه چند دقیقه استراحت براشون خوبه"
"استراحت؟ سکس رو استراحت حساب میکنی؟"
پسر بلندتر شونههاش رو بالا انداخت
"فشار روانی از روشون برداشته میشه"
بیخیال روی زمین نشست و به خاطر باد سردی که میوزید توی خودش جمع شد."چیه؟ اعصابت خرد شد که عشقت داره با یکی دیگه میخوابه؟"
جیسونگ چند قدمی جلو رفت و کنار هوانگ روی زمین نشست.
"برای چی باید اعصابم خرد بشه؟ اصلا کی گفته که مینهو عشق منه؟"
"واضحا داری حرص میخوری"
نیشخندی زد و دستش رو توی جیب شلوارش سر داد. پاکت سیگارهاش رو بیرون کشید و بعد از برداشتن نخی از توش، اون رو توی جیبش برگردوند.
YOU ARE READING
dance under bullets(chanho/hyunsung)
FanfictionOngoing به افکارش پوزخند زد و وقتی سردی فلز نوک اسلحه رو پشت سرش حس کرد، ثابت ایستاد. جواب سوالش کاملا واضح بود. لی مینهوی قدیمی عاشق شده بود و به خاطر ناراحتی از دست معشوقهاش چند شب نخوابیده بود و حالا هم نزدیک بود به همین خاطر بمیره. شبیه یه پایا...