<اسمت چیه؟>
ده سال قبل
"خوب گوشهات رو باز کن سرگرد! بفهم که داری چی میشنوی! دارم بهت میگم اونی که این همه بهش اعتماد داری، کسی که قرار بوده جاسوس ما باشه توی ارتش ژاپن، خودش جاسوس در اومده! لی مینهو، کسی که انقدر سنگش رو به سینه میزنی، جاسوس دشمنه!"
برای اولین بار بود که چانگبین دوست چندین و چند سالهاش رو سرگرد صدا میکرد. دستهاش روی قبضهی تفنگ قفل شده بودن و عرق از گوشهی شقیقهاش پایین میریخت. چشمهاش توی چشمهای کریستوفر بیست و هشت ساله قفل شده بودن و ناباوری توی اونها رو میدیدن.
چانگبین آهی کشید و برای کنترل خشمش، چند ثانیهای چشمهاش رو بست.
"فقط برو و بدون اینکه چیزی بفهمه، بدون اینکه بفهمه بو بردی، بیارش اینجا. باید ازش حرف بکشیم"کریستوفر نمیتونست چیزی رو که شنیده باور کنه. مغزش انگار که قفل شده باشه، یک جمله رو تکرار میکرد و اجازهی شنیدن هیچ صدای دیگهای رو نمیداد.
"لی مینهو باعث شده که عملیات دو روز پیش لو بره"
لی مینهو، همون پسر بیست و پنج سالهای که به عنوان جاسوس توی ارتش کره رفت و آمد داشت و کریستوفر بهش اعتماد کرده بود. اعتماد کرده بود که اون سرگرد دورگه دوست داره سمت کشور پدرش بجنگه نه کشور مادرش. اعتماد کرده بود که تمام حرفهاش راستن. که چیزهایی که نشون میده همه درستن.با تردید دستش رو توی موهاش فرو کرد و چنگ آرومی بهشون زد.
"یعنی... یعنی تلفات..."
"آره چان! آره! تلفات دوهزار نفری دو روز پیش، از دست دادن اون همه مهمات و مجبور شدن به عقب نشینی تا اینجا، زخم روی شقیقهات... همه به خاطر خبرچینی کسیان که تو گفتی میشه بهش اعتماد کرد. گفتی میتونیم به حرفهاش اعتماد کنیم!"جملهی آخر رو داد کشید و با عصبانیت تفنگ رو روی میز پرت کرد. باید سعی میکرد آروم باشه. کریستوفر هم رکب خورده بود اما پافشاریش روی قابل اطمینان بودن اون سرگرد ژاپنی، باعث همچین تلفاتی شده بود.
"من... من واقعا درکت میکنم چان. خب؟ فقط... سریع خودت رو جمع و جور کن. جنگ نمیتونه تا زمان التیام پیدا کردن زخمت صبر کنه"و کریستوفر به طرز عجیبی مطمئن بود که منظور چانگبین از این <زخم> یه زخم جسمی نیست. بدون تمرکز از جا بلند شد و کمی تلو تلو خورد. حس میکرد مغزش خاموش شده و نمیتونه هیچ چیزی رو تحلیل کنه. صحنههای دیشب همه جلوی چشمش رد میشدن.
مینهویی که زخم شقیقهاش رو پانسمان کرده بود و به چهرهی پر از دردش خندیده بود. مینهویی که به خاطر خونی بودن پیراهنش یکی از پیرهنهای چان رو کش رفته و پوشیده و باعث شده بود نگاه سرگرد روش میخ بشه. مینهویی که با لبخند توی چشمهاش زل زده بود و بعد از پیچیدن ابروهاش به هم، به خاطر شراب برنج، بطری رو از دست پسر بزرگتر کشیده بود و لبهای خودش رو جایگزین کرده بود، برای اولین بار.
YOU ARE READING
dance under bullets(chanho/hyunsung)
FanfictionOngoing به افکارش پوزخند زد و وقتی سردی فلز نوک اسلحه رو پشت سرش حس کرد، ثابت ایستاد. جواب سوالش کاملا واضح بود. لی مینهوی قدیمی عاشق شده بود و به خاطر ناراحتی از دست معشوقهاش چند شب نخوابیده بود و حالا هم نزدیک بود به همین خاطر بمیره. شبیه یه پایا...