special day

169 50 71
                                    

<روز خاص>

ده سال پیش

مینهو توی اتاقش نشسته بود که تقه‌ای به در خورد. شونه‌هاش ناخودآگاه بالا پریدن و سریع اطرافش رو نگاه کرد تا چیز مشکوکی اون دور و بر نباشه. دست‌هاش رو با نگرانی به هم گره زد. این موقع شب... کی باهاش کار داشت؟
"بله؟"

دستش رو دراز کرد و چاقوی کنار بالشت رو برداشت و بین انگشت هاش گرفت. با قدم‌های آروم به در نزدیک شد تا اگر کسی ناگهانی داخل پرید بتونه سریع مهارش کنه. دست خودش نبود، موقعیتی که داخلش بود داشت باعث می‌شد به همه چیز شک کنه. جاسوس بودن سخت‌ترین کاری بود که تا به حال انجام داده بود
"منم"
تک‌کلمه‌ای که از سمت فرد پشت در گفته شد، باعث شد لبخند کوتاهی بزنه
"چان؟"

اسم پسر بزرگ‌تر رو به زبون آورد و بعد از باز کردن در، دست‌هاش رو پشت سرش قایم کرد. نمی‌خواست توی چشم سرگرد بزرگ‌تر یه پارانوید روانی به نظر برسه.
لبخندش رو عمیق‌تر کرد و نگاهش رو از پوتین‌های خاکی کریستوفر تا چشم‌هاش بالا کشید. نزدیک پنج روز بود که سرگرد کره‌ای رو ندیده بود. عملیات این دفعه زیادی طول کشیده بود و  مینهو رو مجبور کرده بود تا هر دقیقه رو با خودخوری سپری کنه. هر ثانیه فکر می‌کرد که نکنه اطلاعاتی که لو داده بود باعث بشن آسیبی به پسر بزرگ‌تر برسه.

گوشه‌ی لپش رو گاز گرفت تا با یادآوری جهنمی که چند روز گذشته داخلش دست و پا زده بود، لبخندش سست نشه. زیر چشم‌های کریستوفر گود افتاده بود و از لب‌های خشک شده‌اش مشخص بود که چند روزیه لب به هیچ چیز نزده. این هم عادت مزخرفی بود که سرگرد داشت. توی عملیات هیچ‌چیزی نمی‌خورد و کل روزش رو با قوطی‌های شراب برنج سپری می‌کرد
"برگشتی؟"

سعی کرد لحنش رو شاد نگه داره و چیزی رو نشون نده. نشون نده که به خاطر حال بد پسر بزرگ‌تر، قلبش درد گرفته و نمی‌دونه که باید چی بگه. می‌دونست منشا غمی که توی چشم‌های سرگرد نشسته بود چیه. شکست خوردن توی همچین عملیاتی رسما کمر کریستوفر رو خم کرده بود.
با یادآوری اینکه خودش باعث این غم شده، لبخندش محو شد و دیگه حتی نتونست فیکش کنه. خواست چیزی بگه تا از بین رفتن لبخندش رو با حرف زدن مخفی کنه اما زبونش توی دهنش فلج شده بود و نمی‌تونست تکونش بده

"می‌تونم بیام داخل؟"
این سرگرد کره‌ای بود که بالاخره دست از زل زدن به مینهو برداشت و صحبت کرد. بعد از چندین روز برگشته بود و با اینکه هنوز صدای شلیک گلوله‌ها و انفجار توی سرش می‌پیچید، اما از دیدن پسر کوچک‌تر خوشحال بود
اون چشم‌های گرد که لرزش کمی داشتن، دست‌هاش که پشت کمرش جمع شده بودن و موهایی که روی پیشونیش ریخته بودن. لب‌هایی که تا ثانیه‌ی پیش بهش لبخند می‌زدن و ذوق کوچیکی که بعد از دیدن چان روی صورتش نشسته بود.

مینهو سریع از جلوی در کنار رفت و پسر بزرگ‌تر وارد اتاق شد. دفعه‌ی اولی نبود که وارد اتاق سرگرد دورگه می‌شد اما این‌بار بیشتر استرس داشت. نمی‌دونست ضربانی که توی شقیقه‌اش حس می‌کنه به خاطر زخم روی پیشونی‌شه یا اینکه دلیلش استرس زیاده، اما می‌تونست نبض زدن سرش رو حس کنه.
بسته‌ی توی دستش رو جا به جا کرد و معذب وسط اتاق ایستاد. نمی‌دونست چند وقته که این جعبه رو توی اتاقش نگه داشته اما همین چند روز پیش، وقتی ترکش کوچیکی درست از بالای سرش رد شد و نزدیک بود مغزش رو منفجر کنه، تصمیم گرفت که اگر زنده برگشت دیگه تردید نکنه

dance under bullets(chanho/hyunsung)Where stories live. Discover now