خانه ی جدیدش در زوریخ کوچکترین شباهتی با آپارتمانش در سئول نداشت. مساحتش به زحمت به شصت متر میرسید اما همان شصت متر با آن دیوار های رنگی و پنجره های نزدیک به سطح زمینش با آن محوطه ی سبز بیرون ، آنچنان دلبری ای از یک آپارتمان نشین قدیمی که هیچ چیز جز چهار دیوار بی رنگ و روح ندیده بود میکرد که آن سرش ناپیدا.
در چند روز اول اقامتش از خانه بیرون نرفته بود؛ فقط محوطه ی خانه و تماشای پیرزن همسایه ی روبه رویی اش کافی بود تا احساس سرزندگی کند. همانکه صبح به صبح با وسواس به تک تک گل های رنگارنگی که در باغچه اش کاشته بود رسیدگی میکرد و یکبار که مچ مینهو را موقع تماشایش گرفته بود به او لبخند زد.گل هایش زیبا و سرزنده بودند؛ مانند سرپرستشان که به نظر میرسید اعداد و ارقام بالای سنش زورشان به نشاط و شادابی او نرسیده بود. علاقه ی شدیدی به گل ها داشت؛ باید امروز که با تمین قدم میزد از یکی از همان گل فروشی ها چند گل میخرید و در حیاط کوچک خانه اش میکاشت. اینطوری میتوانست این یک ماهی را که تا شروع کارش در زوریخ وقت داشت به خوبی بگذراند.
تمین به او مهلت نداده بود. به سرعت از مقابلش عبور کرده و مینهو را با دنیایی سوال و جواب تنها گذاشته بود. چرا بجای آنکه با افتخار جمله ی پرسشی مینهو را تصحیح کند و از موسس بودن خودش که قطعا هنرمندی چیره دست هم میبایست باشد نگفت و تنها «کار کردن» در آن موسسه را تایید کرد؟! در این دو ملاقات کوتاه چیزهای زیادی از افرادی که دیده بود دستگیرش نشده بود اما با مشاهداتی که از رفتار های تمین داشت او را مردی ساکت ، خجالتی و بعضاً گوشه گیر میدید. شاید هم اعتماد به نفس کمی داشت.
شب قبل تا زمانی که مجبور نمیشد حرف نمیزد و تا وقتی مینهو از او درمورد کلمه ای که نفهمیده باشد نمیپرسید هیچ چیز نمیگفت. انگار ترجیح میداد یک گوشه بنشیند و دیگران را تماشا کند. جاشوآ ، یک آشنای قدیمی که بواسطه ی لطفی که در حق او در کره کرده بود با او آشنا شده بود ، میگفت داریان دوست پسرش است. تعجب آور بود که حتی آن به اصطلاح دوست پسر هم توجهی به او نداشت.
غرق در افکارش بود که صدای زنگ موبایلش او را از جا پراند. تصویر مادرش روی صفحه ی موبایل نشان از تماس تصویری داشت. دستی به سر و رویش کشید و به محض برقراری تماس صدای پر از شوق مادرش در خانه پیچید و لبخند به لبش آورد.
«سلام به قشنگترین پسر دنیا!»
خنده ی بلندش را رها کرد. مادرش بهترین زنی بود که در تمام زندگی دیده بود.
«سلام به زیباترین و بهترین و مهربون ترین و دوست داشتنی ترین مادر دنیا!»
غش غش خنده های مادرش گوشت میشد و به جانش میچسبید. او یکی از دلایلی بود که مهاجرتش یک سال به طول انجامید. دلش نمیآمد رهایش کند. مادری بود که از کودکی ، او را با تمام عشق و احساسی که درونش وجود داشت ، پرورش داده بود و خیلی ها میگفتند این زن دلیل موفقیت های بیشمار مینهو ست. هرگز انکارش نکرد. بارها و بارها خسته شده بود و خود را لبه ی تیغ میدید ، کسی که نجاتش داده بود مادرش بود. زمانی که فرزندش بالی برای پرواز نداشت، بال های خودش را یک به یک از جا کند و سخاوتمندانه به او تقدیم کرد. فرزندش اوج گرفت و بالا و بالاتر رفت و او با هر به آسمان رفتنش اشک شوق ریخت و سوت شادی کشید. مادرش یک فرشته ی به تمام معنا بود.
«چطوری پسرم؟ همه چی اونجا خوبه؟!»
مانند قانون نانوشته ی این یک هفته و اندی ، همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. آنقدر گفت تا به تمین و جمع جدیدی که ملاقات کرده بود رسید.
«پس کره ایه ولی اونجا زندگی میکنه؟!»
سرش را خاراند. پاهایش را روی میز وسط دراز کرد و درحالیکه میان اطلاعات اندکی که از او داشت کنکاش میکرد پاسخ داد :
«فکر نکنم به این سادگی باشه چون اینجا بهش میگن تدی باچر. به نظر میاد هویت سوئیسی داشته باشه.»
مادرش کمی سکوت کرد. انگار ناگهان نگرانی های مادرانه به او تلنگر زد که با لحنی محتاط گفت :
«میدونم الان اگه یچیزی بگم باز میخوای بگی من دیگه سی و چهار سالمه و بچه نیستم و از این حرفا اما مراقب خودت باش.»
حساسیت هایش توسط مادرش به سخره گرفته میشد. دلش میخواست به او بگوید همینکه دوستان کره ایش به او لقب بچه ننه داده اند کافیست، حداقل هویتش را در سوئیس حفظ کند! اما از واکنش همیشگی مادرش میترسید؛ همیشه اینجور وقت ها میگفت «خوبه خوبه! دلتم بخواد مادر به این قشنگی داری بچه ننه هم باشی. تو نباشی کی باشه؟» خنده اش را میان سرفه ای پنهان کرد و با چندبار «چشم» گفتن مکالمه شان را تمام کرده و تماس را قطع کرد.
نگرانی های او را درک میکرد؛ آنچنان هم غیرقابل پیش بینی نبود که در کشوری غریب ، از نا آگاهی های یک فرد تازه وارد سو استفاده شود اما نه مینهو آنقدر کم تجربه و بی عقل بود و نه آن آدم ها بهشان میآمد که این کاره باشند. مخصوصا تمین!
ساده و بی شیله پیله به نظر میآمد. همسایه هم که بودند. مطمئن هم بود که در آینده به کمکش احتیاج پیدا میکرد. باید به ذهنش میسپرد که دفعه ی بعد شماره اش را هم بگیرد.
خودش را روی کاناپه ی راحت رها کرده و به ساعت دیواری بی صدایی که یکی از نکات مثبت این خانه بود نگاه کرد. نزدیک دوازده بود و بجز آن قهوه ای که صبح زود خورده بود هیچ چیز دیگری از گلویش پایین نرفته بود. آشپزی اش هم تعریفی نداشت و حتی علاقمند هم نبود دقایق طولانی یا حتی ساعاتی را صرف ایستادن پای گاز و در آشپزخانه کند. اما گرسنه اش بود و باید برای معده ای که کم کم صدایش در میآمد فکری میکرد. لحظه ای به یاد بیکری ای که صبح تمین را آنجا دیده بود افتاد. آنجا حتما چیزی برای خوردن پیدا میکرد!
با این فکر از جا برخاست و با عجله بیرون رفت. پیرزن همسایه همچنان بیرون ایستاده و اینبار بجای گل ها به سگی که غول پیکر به نظر میرسید رسیدگی میکرد. از سگ ها خوشش نمیآمد. یکبار که کوچک بود یکی از همین موجودات غیرقابل پیشبینی به او حوله ور شده بود و او را تا مرز سکته پیش برده بود.
حواس پیرزن که به او جمع شد و نگاهشان که باهم تلاقی کرد بی اراده دست بلند کرد و به نشانه ی دوستی برایش تکان داد. یادش نبود کلیدِ در را در همان دست نگه داشته؛ به محض بالا آوردن دستش کلید از میان انگشتانش رها شده و به چندین متر دورتر پرتاب شد.
هنوز گیج پرت شدن کلیدش بود که صدای فریاد پیرزن که کلمه ای نامفهوم را به زبان میآورد به گوشش رسید و جسمی عظیم و سنگین ، با صدای واق واقی که روح از بدنش جدا میکرد روی سرش افتاد. آخرین چیزی که فهمید فرو رفتن دندان هایش در بازوی راستش بود.
DU LIEST GERADE
Elayne
Fanfiction«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»