دو شب قبل را از فکر و خیال خانواده ی نصفه و نیمه اش و مقایسه ی آن با رابطه ی برادرانه ی مینهو و میهان نخوابیده بود و شب قبل را از فکر پیشنهاد ارن. حس میکرد رگ های مغزش از بی خوابی در حال انفجار است و هر لحظه ممکن است خون از چشم هایش بیرون بزند. آنقدر افکار بی فایده اش او را از خواب باز داشته بودند که هر آن امکان داشت دراز به دراز افتاده و بیهوش شود. با زور کافئینی که صبح به صبح از گلویش پایین میرفت هوشیار بود.
صبح زود پس از آنکه ارن باز هم تاکید به پیشنهادش کرد و برای کار از خانه بیرون زد او نیز به سمت خانه شان راهی شد. تصمیم گرفته بود تا کمی از وسایل مورد نیازش را جمع کند و به موسسه برود. مدت ها پیش زمانیکه میرا و نینا به یک مسافرت تابستانه ی دو ماهه رفته بودند و مسافرتشان مصادف با برگزاری گالری شخصی اش شده بود ، سابقه ی ماندن در موسسه را داشت. آنجا یک تخت تاشو برای استراحت داشت که برای گذران شب کافی بود. به قدری دلش از آن زن گرفته بود که حتی فکر ماندن در خانه هم دلش را بهم میزد. نمیتوانست انکار کند که او هیچ گاه هیچ علاقه ای از سمت میرا ندید و حتی یکبار هم حس نکرد که او ذره ای احساس مادرانه نسبت به تدی داشته باشد. انگار هرچه در این میان بود یک طرفه بود.
کلید که انداخت، با صدای باز شدن در قدم هایی شتاب زده به سویش روان شد. نینا بود که با خونمردگی صورتش که حالا کبودتر میزد با امیدواری صدایش میکرد.
«تدی اومدی!»
طوری آمدی را میگفت که انگار تمام شب انتظارش را میکشیده. برخلاف همیشه که ظاهرش را مرتب و آراسته نگه میداشت، لباس خانگی شلخته ای پوشیده و موهایش را بالای سرش بسته بود. چقدر رفتن یک مرد از زندگی در همین یک روز در او تفاوت ایجاد کرده بود.
«اومدم با خودم وسایل ببرم.»
وا رفتنش را دید و اراده اش را محکم تر چسبید. نمیتوانست با چانه ی لرزان و بغض نشسته در گلوی نینا از تصمیمش برگردد. او نمیخواست دیگر اینجا بماند.
«میدونی که مامان واقعا منظوری نداشت، نه؟ اون نمیخواست ناراحتت کنه عصبانی بود یچیزی از دهنش پرید.»
نیت نینا را برای آرام کردن اوضاع و دلجویی از تدی درک میکرد. هرکجا که میرفت دلش پیش این خواهر یک دنده ی لجبازش میماند و نمیتوانست از او دل بکند. او تقصیری نداشت؛ زندگی نینا حتی بدتر از تدی دست مایه ی حماقت های پدر و مادرش شده بود. آن هایی که اختلافشان تنها کمی بعد از تولد نینا شروع شد و هر ثانیه از زندگی تنها فرزندخونی خود را با استرس همراه کردند. حق داشت که از رفتن تدی ناراحت باشد؛ سنی نداشت که پدرش با بی مسئولیتی او را کنار مادری رها کرد که خود بهتر از هرکسی میدانست مادری کردن نیاموخته بود. ویلیام درست قطب مقابل میرا بود، همانقدر که میرا مرد ستیز بود او نیز میانه ای با زن ها نداشت و اصلا نمیدانست چطور باید با یک زن رفتار کند. شاید پدر و رفیق خوبی برای تدی بود اما حتی یک دهم آن خوبی را صرف تنها فرزند واقعی خود نکرده بود. حالا نینا با آنهمه سختی و آسیب داشت برادرش را نیز از دست میداد؛ آنهم برادری که تازه به درستی حرف هایش ایمان آورده بود.
ESTÁS LEYENDO
Elayne
Fanfic«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»