آفتاب شده بود. اگرچه نور پاییزی اش نالان و بی جان بود اما آنقدر قدرت داشت که اثری از باران دیروز بجا نگذارد.
پشت پنجره ی تمام قد اتاقش ایستاده بود و همسایه ای را که با ماشین چمن زنی پر سر و صدایش خواب صبح را از او دزدیده بود تماشا میکرد. مرد تنهایی بود در دهه ی هفتاد زندگی که هیچکدام از اهالی با او دمخور نمیشدند. نامش لوریس بود و با آن چشم های طوسی و موهای یک دست سفید شده اش ، مانند روحی سرگردان در باغچه اینطرف و آنطرف میرفت.
آه کشان از پنجره فاصله گرفت. به لطف لوریس کمی زودتر بیدار شده بود و دیگر خوابش نمیآمد. برای سرکار رفتن هم زود بود. ناچارا به تخت بازگشت و موبایلش را در دست گرفت. هیچ پیامی نداشت. جعبه ی پیام های ورودی اش خالی بود. انگشتانش روی نام داریان لغزیدند؛ محتوای آخرین پیامش همان چند کلمه ای بود که روز قبل به او ارسال شده بود. «نیم ساعت دیگه دم خونتونم.» همین.
دو سال پیش با داریان در یک گالری نقاشی آثار مدرنیسم آشنا شده بود. پسری درشت هیکل با موهای فر زیتونی بود که چشم های کوچک و زیبایی داشت. دقایقی طولانی مقابل یک تابلو ایستاده و تماشایش میکرد. تابلویی که هنر دست های تدی بود.
خوشحال از اینکه نقاشی اش مورد توجه فردی قرار گرفته جلو رفته بود و از او پرسیده بود : «نقاشیش چطوره؟!» و در پاسخ نگاهی گیج و گنگ و یک «مگه عکس نیست؟!» دریافت کرده بود. اوج نا امیدی اش در آن لحظه را با یک خنده ی ناباور بیرون داده بود و همان خنده شروع یک مکالمه ی دوستانه و قول یک دیدار شده بود. دیداری که به دیدارهای بعدی کشید و تدی ناگهان خودش را میان یک رابطه ی عاطفی با آن مرد دید.
اوایل همه چیز خوب بود.
فقط همان اوایل.
صفحه ی موبایل را خاموش کرده و به گوشه ای پرتش کرد. خسته از دست و پا زدن در رابطه ای که عملا مرده بود اما او جسارت دفن کردنش را نداشت از او یک انسان انزوا طلب ساخته بود. نه در اطراف دوستانش احساس خوبی داشت، نه در کنار خانواده ای که داریان را دوست داشتند و نه حتی در مقابل ارنی که هر جمله اش با «دیدی گفتم؟!» شروع میشد. داریان هم که عضوی از این دایره ی امنیت حساب نمیشد. او خود باعث احساسات نا امن تدی بود.
ساعدش را روی چشم هایش گذاشت و وقایع روز قبل را مرور کرد. داریان در مقابل مینهوی تازه وارد وقاحت را به تهش رسانده بود و با سو استفاده از دانش کم او از زبان آلمانی ، کلمات رکیکی را با خنده به زبان میآورد که تدی تنها برای حفظ آبروی خودش ، در مقابل کنجکاوی های مینهو ، کلماتش را طور دیگری معنی میکرد. طوری که شرمنده ی آن نیمچه رابطه ی مرده اش با داریان نباشد. هرچند که فکر نمیکرد مینهو باورش کرده باشد؛ اول از همه اینکه او احمق نبود و دوم چشم هایی داشت که انگار بینیاز به کلمات بودند. کافی بود تنها یک ثانیه به او نگاه میکردی تا به تو میفهماند که از نیتت آگاه است. جوانمردی میکرد که به روی تدی نمیآورد وگرنه همانجا آب میشد و در زمین فرو میرفت.
ESTÁS LEYENDO
Elayne
Fanfic«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»