نور بیست و ششم

20 10 20
                                    

آخرین مراجعه کننده اش مردی پا به سن گذاشته و بد قلق بود که مدام با لهجه ای روستایی که مینهو بیشتر از نیمی از کلماتش را نمی‌فهمید غر می‌زد و چهار نعل روی اعصاب ضعیف مینهو می‌دوید. آن وسط ها کلافه می‌شد و دست از کار کشیده، چند ثانیه به دیوار زل می‌زد و نفسش را با چند شماره بیرون می‌فرستاد تا به اعصابش مسلط شود وگرنه بعید نبود که پلایر را در چشم هایش فرو کند.

از ظهر تا به آن لحظه چندین بار منشی سالن را که جود نام داشت به اشتباه جودی صدا کرده بود. یکی از براکت های یک مراجعه کننده را جا گذاشت و مقصر تمام این حواس پرتی ها پیامی بود که ساعت یک بعد از ظهر به دستش رسید.

«سلام پدرم سکته کرده دارم میرم اسکاتلند.»

متن پیام به قدری برایش غیرمنتظره بود که برای پاسخ دادن به آن نیم ساعت وقت ناهارش را صرف کرد. هرآنچه در پاسخ می‌نوشت یک جایش می‌لنگید. ابتدا بی آنکه هیچ نگرانی ای درباره ی وضعیت سلامت ویلیام نشان بدهد پرسیده بود «با چی میری؟!» سپس پیامش را پاک کرد. دومین پیامش این بود که «حالش چطوره؟!» این را هم نفرستاده پاک کرد. او خودش هنوز به پدرش نرسیده بود و چنین سوالی تنها به اضطرابی که به قطع در آن دست و پا می‌زد می‌افزود. آن‌قدر فکر کرد تا اینکه کلمات مناسب را تایپ کند.

«امیدوارم مسئله ی جدی ای نباشه و زودتر خوب بشن. اگه کمکی ازم برمیومد روم حساب کن. مراقب خودت باش.»

پیامش لحظاتی بعد با یک قلب سفید پاسخ داده شدند.

به خانه که رسید میهان عینک بر چشم ، پشت لپ‌تاپ نشسته و به زبان فرانسوی با جدیت تمام با شخصی صحبت می‌کرد. برایش سر تکان داد و به اتاق رفت. دیدن تختی که صبح تمین را به امید دیدار شب از آن بیرون کشیده بود برایش آزار دهنده بود. خودش را روی تخت رها کرد و چشمانش را بست. چند چیز آزارش می‌دادند؛ اول رفتن تمین و ندیدنش برای مدتی نامعلوم بود آن‌هم درست در برهه ای که فکر می‌کرد بالاخره توانسته راهی به قلبش پیدا کند. اگر بازمی‌گشت و باز به خانه ی اول می‌رسیدند چه؟! دومین چیز که حتی بیشتر از نبود تمین آزارش می‌داد سلامت ویلیام بود. به وضوح دیده بود که در این مدت چطور تک تک افراد دورش را یک به یک از دست داده بود، وابستگی و علاقه اش به ویلیام را هم به چشم دیده بود و از زمانی که پیام تمین را خواند ترس از دست رفتن او لحظه ای رهایش نمی‌کرد. تمین این یکی را دیگر نمی توانست از دست بدهد.

ساعت مچی اش را بالا گرفت و نگاهش کرد. امروز پرس و جو کرده و فهمیده بود که راحت ترین راه برای رفتن به اسکاتلند قطار است که تا آنجا حدودا چهارده ساعت طول می‌کشد. با یک حساب سرانگشتی تقریبی هم می‌توانست حدس بزند که تمین هنوز برای رسیدن به پدر مریض احوالش چند ساعتی را مقابل خودش دارد. شاید بهتر بود با او تماس بگیرد. هیچ ایده ای از حرف هایی که می‌خواست بزند نداشت اما فقط می‌خواست صدایش را بشنود.

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Oct 13 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

ElayneOù les histoires vivent. Découvrez maintenant