تلفن همراهش را به یک لیوان تکیه داده و همانطور که گوجه های پوست کنده شده را خرد میکرد تا برای خودش یک صبحانه ی ساده حاضر کند به صدای خنده هایی که در آشپزخانه پخش میشد گوش میداد. روی لب های خودش هم طرحی از لبخند وجود داشت. با آنکه نمیخواست به شخص آن سوی تماس رو بدهد اما صدای خنده هایش مسری بود. مگر میشد او آنقدر بی غل و غش بخندد و مینهو جدی نگاهش کند؟!
«واقعا بهش همچین چیزی گفتی؟!»
این سومین دفعه ای بود که سوالی تکراری را میپرسید. تماس هایشان همیشه طولانی و مملو از اطلاعات بود اما اینبار که تماس گرفته بود از همان ابتدا موضوع تمین را پیش کشیده و تنها درباره ی او صحبت کرده بودند.
«میهان!»
با شنیدن نامش آن هم با آن لحن اعتراض آمیز از برادرش بلندتر خندید. دو سال از مینهو کوچک تر بود اما پنج ، شش سالی از او زودتر مهاجرت کرده و به کانادا رفته بود. برنامه نویس ماهری بود که پس از یک سال کار کردن در آن کشور ، دفتر خودش را باز کرده و در کارش هم بسیار شهرت داشت.
«مرد حسابی خودت میگی سه هفته ست طرفو میشناسی بعد برگشتی بهش گفتی منو یه شانس ببین؟»
«یه آدم خوب!!»
اصلاح کردن مینهو را که شنید برای چندمین بار خنده اش را رها کرد.
«منظورت از خوب که احیانا خودت نبود نه؟ تو گرگی لامصب! آدم خوبت کجات بود که من که داداشتم تا حالا ندیدم؟!»
گوجه های خرد شده را کنار گذاشت و برای برداشتن چند تخم مرغ به سمت یخچال رفت.
«تو کوری خب.»
میهان همچنان میخندید. از وقتی که درباره ی پیشنهادش به تمین گفته بود لحظه ای از تمسخر مینهو دست برنداشت.
«نه آخه من اینو میخوام بدونم؛ تو شرایط و موقعیت طرفو درک نکردی؟ همینجوری یهو برگشتی بهش گفتی من آدم خوبی ام بیا با من؟»
تخم مرغ ها را برداشت و بازگشت. میان راه پشیمان شد و برای برداشتن سس پستوی مورد علاقه اش باری دیگر در یخچال را باز کرد. وقت کشی میکرد تا به پاسخ سوال میهان فکر کند. راست راستی او موقعیت تمین را درک نکرده بود؟ شاید نکرده بود اما در آن لحظه تنها چیزی که میخواست نجات دادنش از دست یابویی به نام داریان بود. و از آن گذشته؛ تمین یک گزینه ی خوب برای رابطه ای مناسب بود و مینهو هیچ دلیلی نمیدید تا او را از دست بدهد.
برگشت و تخم مرغ ها را در کاسه شکست و با یک چنگال شروع به هم زدن کرد.
«منم بهش نگفتم همین الان بیا باهم باشیم. بعدش بهش توضیح دادم که میخوام منو بشناسه و بعد تصمیم بگیره. اینو نمیگفتم همونجا یه نه گنده میچسبوند رو پیشونیم و فلنگو میبست.»
STAI LEGGENDO
Elayne
Fanfiction«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»