نور نهم

21 7 23
                                    

در جواب خداحافظی آخرین هنرجو که دختری ده یازده ساله با موهای فر و طلایی بود با مهربانی «مراقب خودت باش» ی گفت و بلافاصله موبایلش را که بارها و بارها پشت هم زنگ خورده بود پاسخ داد :

«بله داریان؟»

صدایش آزرده و کلافه به گوش می‌رسید.

«اون روزی که تو منو معطل نکنی و مثل آدم سر موقع بیای روز مرگمه حتما.»

گیج به ساعت دیواری نگاهی انداخت که عقربه هایش یک ربع به شش غروب را نشان می‌دادند؛ قرارشان راس ساعت شش بود. داریان زود آمده بود و حالا به نظرش این تدی بود که دیر می‌کرد.

یکی به دو کردن با او فایده ای نداشت. با یک «الان میام» تلفن را قطع و تلاش کرد در جمع کردن وسایل ، خاموش کردن چراغ ها و بستن در نهایت سرعتش را بکار بگیرد. به انتهای پله ها که رسید او را دید که کنار نگهبان ایستاده و با اخم های درهم با او حرف می‌زند. وحشت زده پیش از آنکه هیچ برخوردی میانشان صورت بگیرد جلو رفت و با یک خداحافظی سرسری داریان را با خود کشید.

زورش به او نمی‌رسید و اگر خودش همراهی نمی‌کرد هرگز به راه نمی افتادند. اما به طرز عجیبی داریان مقاومت نکرد .هنوز قدمی برنداشته بودند که با شکایت گفت :

«چی به این پیری گفتی نمیذاره من بیام بالا؟ بهش میگم با دوست پسرم کار دارم میگه صبر کن بیاد پایین!»

لبش را گزید. اگر می‌گفت دستور خودش بوده اول او را می‌کشت و بعد آن نگهبان را. بی معطلی ، بهترین پاسخی را داد که به ذهنش رسید.

«قانون مجتمع همینه. کلا نمیذارن کسی بره بالا.»

قانع نشده بود اما به طرز عجیبی برخلاف میل تدی هم عمل نمی‌کرد. راه آمدنش با او مانند لبخند آخر یک جلاد به قربانی اش بود؛ همیشه یک فاجعه به دنبال داشت.

امروز ، صبحش را با پیام او شروع کرده بود. گفته بود «شام خونه ی من. میام دنبالت.» همین چند کلمه حرف چند ثانیه تدی را مات و مبهوت نگه داشته بود. مدت ها بود رابطه شان به قدری سرد شده بود که چنین دعوتی به یک شام دو نفره برایش عجیب و دور از ذهن به نظر می‌رسید. دروغ نبود اگر می‌گفت همین پیام کوتاه کمی او را امیدوار کرده بود. شاید اگر در هر موقعیت دیگری بود به این شدت از استیصالی که در خود می‌دید قهقهه می‌زد اما حالا که خودش در وسط این گود جنگ ایستاده بود و نا امیدی هر لحظه به رویش خنجر می‌کشید و او را به قتل این رابطه محکوم می‌کرد نمی‌توانست بخندد. مانند مادری شده بود که با نهایت امید آخرین نفس های فرزند درحال مرگش را می‌شمارد؛ می‌دانست که در نهایت خواهد مرد ، اما امید بود او را سر پا نگه می‌داشت.

اتوموبیل قرمز رنگش را برای آنکه مجبور نباشد دور برگردان را دور بزند آن سوی خیابان پارک کرده بود. بی حرف سوار شدند و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد بوی شدید ماری‌جوانایی بود که در کابین پیچیده بود. از دسته گل های جدید داریان بود. کمی با دقت بیشتر نگاهش کرد. مردمک چشم هایش درشت شده بود و در حرکاتش بی‌قراری تازه ای وجود داشت. کم کم از قبول این دعوت پشیمان شده بود اما کمی که فکر می‌کرد می‌دید دعوتی هم در کار نبود؛ داریان رسما دستور صادر کرده بود که بیاید و او چاره ی دیگری نداشت.

ElayneTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang