دیوانه بود ، قطع به یقین دیوانه بود.
مستأصل و درمانده ، درحالی که شاگرد پانزده ساله اش یک سایه زدن عادی و پایه را پس از هزاران بار توضیح نمیفهمید ، کنار کشید و خطاب به نینا ، پشت خط گفت :
«میدونه من سرکارم نینا! اون آمار جز به جز کارای منو داره مگه میشه ندونه؟!»
نینا که از تکرار این جمله خسته شده بود با لحنی آغشته به عصبانیت غر زد :
«منم همینو میگم دیگه عقل کل! الکی اومده دم در میگه با تدی کار دارم بهش میگم رفتی موسسه میگه عه؟ نمیدونستم. پس بذار برم تو اتاقش فلان چیزمو جا گذاشتم بردارم. منم چه میدونستم! گفتم دوست پسرته دیگه گذاشتم بره تو بعد که رفت یکم بعدش شروع کرد داد و بیداد کردن و بهت فحش دادن. روانیه؟»
آهی که از سینه اش خارج شد به قدری عمیق بود که حواس هنرجو هایش را پرت کند. لحظه ای نگاهش کردند و سپس با نگاه های قضاوت گر به کارشان ادامه دادند. از جا بلند شد و برای آنکه در تیررس نگاهشان قرار نگیرد وارد تراس شد.
«الان رفت؟!»
«آره خبر مرگش.»
لب زیرینش را گزید. خبر مرگش را نمیخواست اما کاش خدا کمی درک و شعور به او میداد. کاش ریشه ی این تخم شک که درونش جوانه زده بود خشک میشد و همه شان را راحت میکرد.
نینا باری دیگر به حرف آمد :
«چیه این آدم واقعا انقدر درگیرشی تدی؟! یکم باید مردونگی رو از پابلو یاد بگیره.»
دهن باز کرد تا بگوید «پابلو هم خیلی بهتر نیست» اما پشیمان شد. نه حوصله ی سر و کله زدن با نینا را داشت و نه وقتش را.
درمانده از بیچارگی که به لطف داریان انتها نداشت زمزمه کرد :
«باشه مرسی که خبر دادی من برم هنرجو هام منتظرن.» و بی وقفه تماس را قطع کرد.
ندیده و نپرسیده میدانست چه چیزی خوی درندگی داریان را تحریک کرده است. هنرجوی دوازده ساله ای به نام مایک بخاطر برنده شدن در یک مسابقه ی نقاشی با یک دسته گل و کارتی که رویش حک شده بود «ممنون بابت همه چی ، دوستت دارم» از او تقدیر کرده بود. مطمئن بود خواندن نام «مایک» زیر آن کارت پستال عقلش را زایل کرده بود.
پس از نفسی که بیرون فرستاد ، کلافگی اش را پشت لبخندی دروغین پنهان کرد و بازگشت. هنوز دقایقی از سر و کله زدن با شاگرد هایش نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. نام داریان روی صفحه اش به اعصاب ضعیفش دهن کجی میکرد. انگار میخواست صبرش را بسنجد. صدایش را قطع کرد و بی اهمیت به ادامه ی کارش پرداخت. این اتفاق سه بار دیگر تکرار شد تا آنکه پیامی رسید.
KAMU SEDANG MEMBACA
Elayne
Fiksi Penggemar«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»