در بدنش یک احساس کرختی شدید داشت. چشم هایش را که از هم گشود سقف سبز رنگی بالای سرش قرار داشت که میگفت آنجا خانه نیست. روی پیشانی اش چیزی خیس قرار داشت و روی بدنش یک کت بلند کشیده بود که رایحه ای آشنا را به مشامش میرساند. کمی طول کشید تا موقعیت را ارزیابی کرده و همه چیز را بخاطر بیاورد. آخرین مکالمه اش با میهان و مینهو بود که ناگهان از هوش رفت.
پس آنها آمده بودند!
روی تخت نشست و با نشستنش دستمال خیس از پیشانی اش پایین افتاد. لرزی از بدنش گذشت؛ همان دستمال نارنجی رنگی بود که برای گردگیری از آن استفاده میکردند! چهره اش در هم شد، آن را برداشت و با پایین گذاشتنش نگاهی به اطراف انداخت. در اتاق تنها بود اما صدای مکالمه ای ضعیف از بیرون به گوش میرسید. حسی درونش او را قلقلک میداد؛ حسی خوب از حضور افرادی که برای او و بخاطر او آنجا بودند.
کت قهوه ای رنگی که رویش بود را بلند و به بینی اش نزدیک کرد. این عطر در مدت کوتاهی از گذشته بارها و بارها مشامش را نوازش کرده بود. تلفیقی از رایحه های تلخ و خنک مردانه که حضور مینهو را به او نوید میداد. سلیقه اش در انتخاب عطر هم مانند سلیقه اش در لباس پوشیدن کلاسیک بود.
از جا بلند شد و برای لحظه ای سرش گیج رفت. دستش برای برای سقوط نکردن به گوشه ی دیوار گرفت و چند ثانیه چشم هایش را بست. باید سریعا چیزی میخورد. صدای خنده های آرام میهان را میشنید؛ انگار بخاطر او آرام حرف میزدند. نگاهش به ساعت روی دیوار بود. هشت شب را نشان میداد. چند ساعت خوابیده بود؟!
چند قدم به سمت در نیمه باز اتاق برداشت که صداهایشان واضح تر شد. از جایی که ایستاده بود مینهو را نمیدید اما دید واضحی به میهان داشت. روی کاناپه ی راهروی انتظار نشسته بود و از آن سو صدای هم زدن قاشق درون لیوان میآمد.
میخواست بیرون برود اما با جملاتی که میهان به زبان آورد کنجکاوی عنانش را در دست گرفت و مانعش شد.
«ولی خودمونیم خیلی ترسیده بودیا! آخرین باری که همچین استرسی ازت دیدم وقتی بود که مامان تو آشپزخونه غش کرد. اون موقع دبیرستانی بودیم هردو.»
میهان آرام میخندید و پاهایش را تکان میداد. اصلا آرام و قرار نداشت.
صدای مینهو از میهان هم آرامتر بود طوریکه به سختی میتوانست صدایش را بشنود.
«آرومتر حرف بزن الان بیدار میشه! آخه یهو پشت تلفن غش کرد تو بودی نگران نمیشدی؟! نگران شدم دیگه!»
پاهایش را که دراز کرده و روی میز گذاشت چشم های تدی گشاد شد. در آموزشگاه او پایش را روی میزی میگذاشت که با غرغر روزی چند بار دستمال میکشید؟! همان دستمال خاکی را هم روی صورتش گذاشته بودند!
ESTÁS LEYENDO
Elayne
Fanfic«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»