نور بیست و چهارم

21 9 21
                                    

رفته بودند اما آثارشان همچنان مانده بود. شهر در یک خاموشی و خلوت بی نظیر فرو رفته بود و در آن ساعات دیر از بامداد، هیچ جنبنده ای در خیابان دیده نمی‌شد.

پس از رفتنشان در حیاط سرسبز کوچک خانه ی مینهو نشسته و به جایی که مینهو نمی‌دانست کجا چشم دوخته بود. اگر تکان های ریزش نبود درست مانند مرده ها می‌شد. وقتی گفت می‌خواهد چند دقیقه بیرون باشد به تنهایی اش احترام گذاشت اما مدام بازمی‌گشت تا از پشت پنجره بودنش را مطمئن شود. چیزی درباره ی رفتن تمین مینهو را وحشت زده می‌کرد؛ نه آنکه از دست دادنش او را بترساند، از رفتن تمین و تنها تر شدنش خوف داشت. کمی که فکر می‌کرد دیگر هیچکس برایش نمانده بود. با یادآوری رفتار های ارن لب زیرینش را گزید، اگر جاشوآ و میهان جلویش را نمی‌گرفتند او را تا سرحد مرگ می‌زد تا دیگر توان نیش و کنایه زدن نداشته باشد. چرا هر انسانی که در طالع تمین بود آن‌قدر عوضی و تو زرد از آب در می‌آمد؟! طلسمش کرده بودند؟!

«نمیری پیشش؟!»

میهان کنارش ایستاده بود. ورم صورتش کم شده بود و پلک هایش از خواب‌آلودگی سنگین بودند. حق داشت؛ از صبح زود بیدار بودند و ساعت نزدیک به دوی صبح بود. از خستگی روی پا بند نبود اما قلبش طاقت نمی‌آورد تمین را در آن شرایط تنها بگذارد.

«چرا میرم. بذار یکم تنها بمونه بعد.»

میهان دقایقی دیگر سکوت کرد. مطمئن بود تمام حرف های ارن را فهمیده بود و در ذهنش سوالات بی‌شماری بودند. دو سال اول مهاجرتش را، پیش از رفتن به کانادا، در آلمان تحصیل می‌کرد و با وجود تفاوت های اندکی که زبان آلمانی ِ سوییس و آلمانی ِ آلمان داشتند، بازهم متوجه تمام آن جملات گزنده شده بود.

درست زمانی که فکر کرد ممکن است برای رسیدن به پاسخ سوالات ذهنش به حرف بیاید، چیزی برخلاف تصورش را به زبان آورد.

«نمیدونم دقیقا چیشده و جریان چیه و شاید تمین نخواد من بدونم ولی  متوجه شدم موضوع خجالتی بودنش نیست، شرایط تمین خاصه. ازش عذرخواهی میکنم ولی الان از تو معذرت میخوام.»

آهی جانسوز از سینه اش سربرافراشت. تمین مانند توپی کهنه شده بود که دیگر رمق بازی نداشت، گوشه ای افتاده و هرکس از راه می‌رسید لگدی نثارش کرده و به گوشه ای دیگر پرتابش می‌کرد. میهان همیشه با همه زود جوش می‌خورد و شوخی های خرکی زیادی هم داشت. او هیچ چیز درباره ی تمین نمی‌دانست و طبیعی بود که واکنش هایش را هم نفهمد.

«بلاهای زیادی تو همین مدت کم سرش اومده. یه سریاشو خودم شاهد بودم یه سریاشم در جریان بودم. دوست پسر سابقش بهش تعرض کرد و کتکش زد، پدر و مادر خونده ش از هم طلاق گرفتن، رابطش با مامانش خوب نیست و باباشم اسکاتلند زندگی میکنه، رفقای نمونه شم که امشب دیدی. فقط نمیدونم تو خونه چه بلایی سرش اومده که اونم حدسش سخت نیست.»

ElayneNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ