آن ده دقیقه را انگار گذاشته بودند رو سرعت چند برابر که برایش ده ثانیه گذشته بود. زمانی که در باز شد و میهان مقابل چشمانش ظاهر شد تا زمانی که آن جمله ی شرم آور را به زبان آورد و مینهو از آن پشت یک ناسزای جانانه نثارش کرد و میهان کاملا نسبت به واژه ای که شنیده بود بی اهمیت بود ، تا وقتی که دستی را که برای احترام و احوال پرسی جلو برد توسط میهان گرفته و به داخل کشیده شد ، همه و همه ش آنقدر سریع گذشت که تدی ناگهان خود را نشسته بر کاناپه ی خانه ی مینهو دید؛ آنهم درحالیکه یک مرد تازه وارد با چشم هایی که از شرارت میدرخشید مقابلش نشسته و بی پروا به او زل زده بود. ندانسته میدانست برادر مینهوست. شباهت چهره شان ، قد و قواره ی شبیه بهم و ویژگی های رفتاری یکسانشان ارتباط خونی این دو مرد را جار میزد. شبیه به دوقلو های ناهمسان بودند. اولین چیزی که در میهان جلب توجه میکرد دستبند های درهم پیچیده ی دست چپش بود که کنار یک ساعت نقره ای خودنمایی میکردند. و البته دو گوشواره در یک گوش. علاقه اش به زیورآلات درست برخلاف مینهو بود؛ تابحال ندیده بود او چیزی در دست هایش داشته باشد. اغلب مچ دست هایش عاری از هرگونه زینت بود و گوش هایش هم سوراخ نداشتند.
«یبار تو زندگیت سلیقه به خرج دادیا!»
میهان ، مینهو را خطاب قرار داده بود و طوری درباره ی تدی صحبت میکرد که انگار او آنجا حضور نداشت. منظورش از سلیقه ، انتخاب تدی بود؟
«من همیشه خوش سلیقه بودم چشم نداشتی ببینی.»
معذب بود و نمیدانست چه کند. او فقط آمده بود تا تلفنش را از مینهو پس گرفته و مدتی از فضای خانه که با وجود پابلو سمی شده بود فاصله بگیرد، انتظارش را نداشت که با برادر مینهو روبه رو شود. گلویش را صاف کرد و تلاشش را بر این گذاشت تا هنگام صحبت کردن نگاهش به میهان نیافتد.
مینهو آن سوی کانتر آشپزخانه که از سالن کاملا دید داشت مشغول کاری بود.
«ببخشید من اومدم موبایلمو بگیرم. مثل اینکه نینا داده بود به شما.»
هنوز مینهو حرفی نزده بود که صدای خنده ی بلند میهان باعث شد از جا بپرد. آنچنان قهقهه میزد که گویا طنز ترین جمله ی جهان را شنیده باشد. مینهو از آن سو سر تاسف تکان میداد، انگار میدانست برادرش به چه میخندد.
«الان گفت شما با تو بود؟!»
«میهان دو دقیقه دهنتو ببند!»
هشدارش جدی بود. لحنش هم همانقدر جدی به گوش میرسید اما به نظر نمیآمد روی شیطنت های میهان تاثیری داشته باشد چرا که همچنان از گوش تا گوش لب هایش کش آمده و تفریح وار تدی را تماشا میکرد.
مینهو لحظه ای وارد اتاق شد و به سرعت بازگشت؛ انگار میترسید در غیاب او حرکتی احمقانه از میهان سر بزند. راستش تدی هم ممنونش بود چرا که تنها شدن با انسانی به پر سر و صدایی او میتوانست کابوسش باشد.
ESTÁS LEYENDO
Elayne
Fanfic«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»