مینهو یک انسان کنجکاو بود.
آنقدر کنجکاو که مادرش میگفت در کودکی سوال هایش به قدری زیاد بودند که حوصله ی هرکسی را سر میبردند و مخاطبش را به مرز ناتوانی در پاسخ دهی میرساندند. از طرفی دیگر؛ او یک ذات یاری دهنده داشت که نمیتوانست ببیند کسی نیاز به کمک دارد و برای دست درازی به سمتش خود را به لبه ی پرتگاه نرساند. شاید هم همین خصوصیتش او را وارد بخش درمان و زیبایی کرده بود.
خودش آشپزی کردن نمیدانست اما آنقدر ها هم مستأصل نبود که از پس سیر کردن شکم خودش برنیاید؛ زمانی که از تمین درخواست یک وعده غذا کرد هدفش سامان دهی افکارش برای به نتیجه رسیدن درباره ی وقایعی بود که چندی پیش اتفاق افتاده بودند. افکارش را که میچید میتوانست به دنبال یک راه حل باشد؛ آنهم اگر تمین نیاز به راه حلی داشت. اول باید کنجکاوی اش را درمورد او رفع میکرد.
با تماشای تمین که در آشپزخانه اش این سو و آن سو میرفت درد بازویش را فراموش کرده بود. راستش را میگفت خیلی به غذایی که درحال آماده شدن بود امیدی نداشت. پسرک به نظر گیج و سردرگم میآمد و خیلی نمیتوانست اطمینان داشته باشد که میداند دارد چکار میکند. دور خودش میچرخید و گهگاهی چیزهایی را ، از بین مواد اولیه ی ناچیز موجود در خانه ی مینهو ، درهم قاطی میکرد.
یکبار که چشم در چشم شدند نگاهش را از او گرفت. به نظر میآمد با نگاه خیره اش پسر بیچاره را معذب کرده بود. باید فکری میکرد. باز کردن سر صحبت با فردی که شناختی از او نداشت کار ساده ای نبود. کسی چه میدانست شاید تمین فضول خطابش میکرد و واکنش خشنی نشان میداد. بهرحال به نظر نمیآمد مانند مینهو ، از آن دسته انسان هایی باشد که به راحتی ارتباط برقرار کند.
باری دیگر نگاهش را به او داد. موهای طلایی اش نسبتا بلند بودند و جلوی صورتش را میپوشاندند. موج کم میان موهایش او را شبیه به پسرک های اروپایی دهه ی هشتاد نشان میداد؛ از آنها که با لباس های کلاسیک کرم و قهوه ای و سفید ، با یک کلاه برت بر روی سر ، میان مزارع سبز و چمن های بلند میدویدند و صدای خنده شان گوش فلک را کر میکرد. با این تفاوت که چهره ی تمین غمگین تر از این حرف ها بود. بصورت کلی میتوانست بگوید زیبا بود؛ آنقدر زیبا که درک نمیکرد چگونه فردی با آن چهره ی نفرت انگیز داریان میتوانست شخصی مانند تمین را در زندگی اش داشته باشد و قدر نداند؟! قدر داشتنش اصلا هیچ! چگونه دل دست بلند کردن روی او را داشت؟!
«چیزی لازم داری؟!»
با صدای غیرمنتظره ی تمین شانه هایش تکانی خورد. آنقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه نگاه متقابل او نبود. لبخند خجلی که روی لب هایش نشاند دور از شخصیت بی شرم خودش بود اما فکر کرد کمی همذات پنداری روی تمین جواب بدهد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Elayne
Hayran Kurgu«در تاریکی ایستاده بودم. نور بودی؛ آمدی و آنچنان بر تن سرما زده ام تابیدی که پس از تو نورانی شدم.»