نور پانزدهم

30 8 22
                                    

اگرچه به قرار موزه نرسیده بودند اما عصر آن روز ، حتی از روزهای قبلش هم بیشتر خوش گذشت! تدی تمام بعد از ظهر را با مینهو در خیابان های اطراف گشت. از نشان دادن کافه ی مورد علاقه اش به مینهو تا گرفتن اشتراک بهترین رستوران در آن نزدیکی ها برای پسر تازه وارد.، همه و همه یک شادی بی نظیر به او هدیه داد که حتی داریان را نیز از یاد برد. آن‌قدر بی دلیل در خرت و پرت فروشی ها وقت گذرانده بودند که کف پاهایشان از درد زوق زوق می‌کرد. حتی به یک گل فروشی بزرگ رفتند و تدی مینهو را از خریدن چندین گلدان گل بزرگ منع کرد. بجای آن ، دانه هایش را خریدند ‌و به او قول داد که در کاشتنشان کمکش کند. در این میان متوجه شده بود که مینهو پیشرفت چشمگیری در برقراری ارتباط به زبان آلمانی داشته و تعجبش را به زبان آورد.

در جوابش خندید و گفت :

«من قبل از اینکه بیام اینجا چند سال آلمانی خوندم! فقط یکم اعتماد به نفس نداشتم و اینکه توی محیط خیلی قضیش با آموزشگاه و معلم خصوصی فرق میکنه دیگه.»

حرفش منطقی بود. آن زمان سن و سالی نداشت اما خودش هم یک چیزهایی از سختی هایی که موقع یادگیری این زبان کشیده بود به یاد داشت. مخصوصا آنکه یک سری آوا ها و واژه های زبان آلمانی در کره ای وجود نداشتند. درست مانند یادگیری زبان بیگانگان فضایی.

چیزی که درمورد مینهو متوجه شده بود این بود که او تمام تلاشش را برای برقراری ارتباط با دیگران می‌کرد؛ حتی گاهی غلط و به اشتباه. نه به این دلیل که مجبور باشد! او از هم صحبتی با دیگران لذت می‌برد. اعتماد به نفسی که در برخورد با افراد دیگر داشت ستودنی و یک آرزو برای تدی بود. با این وجود ، نمی‌توانست انکار کند که می‌فهمید جنس توجهش به تدی با دیگران فرق داشت. جنس هم صحبتی اش هم همینطور. آن اوایل از نگاه های کنجکاوش کلافه می‌شد. به او همان حسی را داشت که می‌توانست به یک روباه فضول داشته باشد؛ با این تفاوت که او یک روباه نبود. -حتی اگر کمی شباهت داشتند-. انگار یک کنجکاوی پایان ناپذیر در او نهادینه کرده بودند که مدام به مغزش دستور کنکاش در زندگی تدی را می‌داد.

هرچند که او با آن دیوار دفاعی که بی اراده به دور خود کشیده بود، قدرت برطرف کردن بسیاری از کنجکاوی های مینهو را نداشت. داریان با تمام ناحقی ها و اشتباهاتی که در حق تدی کرده بود ، تمام اعتماد و اطمینانش را به تاراج برده و تخم شک را در دلش کاشته بود. اگر می‌خواست صادق باشد؛ او از زمانی که با مینهو می‌گذراند لذت می‌برد. مینهو مردی خوش مشرب ، خوش صحبت و خوش اخلاق بود که از قضا خیلی زود رگ خواب تدی را پیدا کرده بود. شاید هم تدی آن‌قدر بی مهری و بی محبتی دیده بود که کوچکترین حرکات مینهو برایش بزرگ و پر معنا به‌ نظر می‌رسیدند. او به عنوان یک دوست فردی بود که می‌توانست هرروزش را در کنارش بگذراند اما وقتی به نیت واقعی مینهو می‌اندیشید ناگهان تمام تمایلات در ذهنش خاموش می‌شدند. مینهو گفته بود که به او می‌تواند به چشم یک انسان خوب برای یک رابطه ی خوب نگاه کند، از او خواسته بود تا برای رد کردنش عجول نباشد و تلاش کند تا خلقیاتش را بشناسد. به حرف راحت بود اما تدی نه حالا و نه حتی در آینده ای نزدیک آمادگی یک رابطه ی جدید را نداشت. داریان برای هفت پشتش کافی بود.

ElayneDonde viven las historias. Descúbrelo ahora