نور هشتم

20 7 8
                                    

پدر تمین ، ویلیام هزاران هزار بار با آن چیزی که در ذهن مینهو به عنوان «پدر» صرف شده بود تفاوت داشت. او یک مرد پنجاه ساله با انرژی بیست ساله بود که صدای بلند و دایره کلمات امروزی داشت. طوری با تمین صحبت و رفتار می‌کرد که انگار بجای پدر و پسر ، دو رفیق صمیمی بودند. در خنکای پاییز یک شلوارک تا زیر زانو پوشیده و تیشرت قرمز رویش با آن جوراب ساق بلند و کتانی هایی ، که حتی در خانه هم زحمت درآوردنشان را نکشیده بود ، از او تصویر یک توریست طبیعتگرد را به رخ می‌کشید که با آن شاخه برگ های قاب گرفته شده و چند پوست حیوان و تاکسیدرمی های پرندگان در جای جای خانه اش کاملا همخوانی داشت.

مرد جالبی به نظر می‌رسید و جالب تر از همه آنکه کمی - فقط کمی - کره ای هم می‌دانست. وقتی مینهو کنجکاوانه از او درمورد دلیلش پرسید اینگونه پاسخ داد :

«اوایل که میخواستیم تدی رو به سرپرستی بگیریم آلمانی بلد نبود ، تو اون پروسه ی طولانی سرپرستی من یکم کره ای یاد گرفتم و وقتی هم که آوردیمش خونه تا وقتی آلمانی یاد بگیره من به کره ای یاد گرفتن ادامه دادم.»

سپس با خنده اضافه کرده بود :

«تدی باهوش تر بود زودتر از اینکه من کره ای یادبگیرم آلمانی یاد گرفت و منم تنبلی کردم گذاشتمش کنار.»

متوجه شده بود که با افتخار درمورد تمین صحبت می‌کرد و نگاهش به او با تحسین همراه بود. تنها چیزی که برای مینهو جای سوال داشت و برای پرسیدنش فرصت مناسبی نبود ، جدا زندگی کردن پدرش از بقیه ی خانواده بود. اینکه چرا صبح ، وقتی تمین به او درمورد دعوت پدرش می گفت ، گفته بود که پدرش فقط چند روز در ماه - گهگاهی هم یک ماه در میان - به زوریخ می‌آید و باید حتما او را ببیند. به نظر می‌آمد که طلاق گرفته باشند اما اینکه چرا تمین با این حجم از صمیمیتی که با پدرش داشت ، ماندن در زوریخ را انتخاب کرده بود می‌توانست تأمل برانگیز باشد.

«گفتی شغلت چی بود؟!»

حواسش معطوف به نگاه کنجکاو مردی شد که سوال پرسیدنش هم با دیگران فرق داشت. هنوز هم آن جمله ی حماسی اش را در بدو ورود مینهو فراموش نکرده بود. طوری در لحظه او را با داریان جابجا کرد که هرآنچه مو بر بدن داشت به احترام غیرقابل پیش بینی ترین انسانی که در زندگی ملاقات کرده بود ، ایستادند. در مورد شغلش چیزی نگفته بود؛ این روش باز کردن سر صحبت او بود که از دور بودن تمینی که در آشپزخانه مشغول آوردن وسایل سفارشی پدرش بود ، استفاده کرده بود.

خوب بود که انگلیسی حرف می‌زد و گهگاهی هم کره ایِ دست و پا شکسته ای می‌پراند؛ تحمل زبان آلمانی را نداشتت. نامحسوس صدایش را صاف کرد. دلیلش را نمی‌دانست اما ناخودآگاه تمایل عجیبی داشت تا به چشم این مرد بیاید.

ElayneWhere stories live. Discover now