Ch9: جوجه رنگی

37 7 67
                                    

مکس دستگیره ی در رو گرفت و تقریبا در رو باز کرد.
-هی.

با شنیدن صدای عمیقی که لرزه به تنش مینداخت و حس کردن سایه ای که روش افتاده، سرشو چرخوند و به اون نگاه کرد.

اینار...
دستاش توی جیباش بود و با نگاه مرگباری بهش خیره شده بود.

مکس همیشه از اینار میترسید... خشکش زده بود.
همیشه وقتی دعوا های اشر و اینار رو تماشا می کرد، با بقیه می خندید...
ولی تو دلش..هیچوقت دلش نمیخواست جای اشر باشه یا به تنهایی با اینار درگیر بشه...

چون این لعنتی مشکل کنترل خشم داره..و همیشه دوست هاش جلوشو می گرفتن... ولی اینجا که کسی نیست...
اینار با خونسردی که خشم درونش خرخر می کرد زمزمه کرد: گورتو گم کن. به اون عوضی هم بگو هر چقدر حواسش به اون باشه منم حواسم به خودشه.

مکس اب دهنشو به سختی قورت داد و زیر نگاه سرد اینار، به سرعت و بدون هیچ حرفی از کنارش رد شد و رفت.

اینار اهی کشید. در رو باز کرد و به چهارچوب در تکیه داد.
در روبه حیاط جلویی باز میشد و چند تا درخت اطراف بود.
-امیدوارم یه چیزایی رو برام توضیح بدی...

فیلیکس: تو دنبالم کردی؟!
-تو یهویی کلاس رو ول کردی و معلم مسئولیت دانش اموز هارو به من سپرده. معلومه که کردم. حالا، توضیح؟
فیلیکس انگشت وسطشو به سمت اینار گرفت: فاک یوو به تو ربطی نداره! دست از سرم بردار! اینم توضیح!
بازوی جرج رو گرفت و تا اومد از اونجا دور بشه، با کشیده شدن به عقب توسط محکم گرفته شدن بازوش، چشماش گرد شد.

پشتش به دیوار کوبیده شده. سرشو بالا گرفت و با چشم هایی که ناخوداگاه مظلوم شده بودن، به چشم های اینار نگاه کرد.
چشم های اینار سرد بودن و از بالا بهش خیره شده بودن. ولی عصبانیتی توشون نبود، فقط جدیت.
-گوش کن... من فکر می کنم یه جورایی خیلی هم به من ربط داره.

فیلیکس با صدای ارومی گفت: چ-چی...
اوه نه... فهمیده روش کراش دارم؟!

اینار سرشو پایین تر گرفت و زمزمه کرد: اگه به روز مسابقه و جی بسکت ربط داره. اره، به من هم ربط داره.
فیلیکس توی ذهنش اسوده اهی کشید. طرف دیگه ای رو نگاه کرد.
این حالت حس عجیبی بهش میداد...
اینار دستشو از روی بازوی فیلیکس برداشت و توی جیبش گذاشت، ولی ازش دور نشد.

-داری چه کار میکنی، هوم؟ چه غلطی میکنی که آشر رو انداختی به جون خودت؟
فیلیکس دیگه نمیتونست از جمله های به تو چه و به تو ربطی نداره استفاده کنه...
باید حقیقت رو بهش میگفت؟.. اخرین نفری که میخواست بدونه اینار بود...
نقشه اش این بود که همه چیز رو درست کنه، بدون اینکه کسی بفهمه اون اصلا نقشی این وسط داشته...
ولی مثل اینکه از پس این کار بر نیومد... اون دوباره خراب کرد...

این حس افتضاحی رو بهش میداد... حتی کاری به این مهمی رو که به خاطر دوست ها و کراشش بود رو هم نتونست به درستی انجام بده...
با ناراحتی به طرف دیگه ای نگاه می کرد...

Soulmate✩°。⋆⸜ BLWhere stories live. Discover now