"ما بهم احتیاج داریم"
درسته ، جونگکوک طبیعتاً به یک شخص آگاه تر نسبت به خودش احتیاج داشت و اون همزاد نامرئی میتونست بهش کمک کنه اما از طرف دیگه قضیه ، اون موجود به جونگکوک چه احتیاجی داشت؟
جونگکوکی که حتی از پس ظرف های گندیده یا کاغذ های باطله پخش شده در سرتاسر خونه هم برنمیومد.
-جونگکوکا پسرم ، چیشده؟
پسر نگاهش رو به مادرش داد و وقتی حالت نگاه ترکیب شده از اشک و تعجب مادرش رو دید ، خواست توضیحی بده اما باید چی میگفت؟
اگر چیزی که واقعا میدید رو برای اون زن بیچاره توضیح میداد احتمالا باید شاهد خودزنی یا شاید هم قش کردن مادرش میبود. پس با زبانی خشک شده ، اول سعی کرد با دقت به اون انسان شبیه به خودش که با خیالی آسوده داخل وان لم داده نگاه کنه ولی متعجب دید اون شخص ناپدید شده و دیگه خبری از حضورش در حمام نیست.
-چ..چیزی نیست.
آب دهانش رو قورت داد و چند ثانیه بعد مادرش رو سمت در هدایت کرد.
-مامان ، بهم قول بده که دیگه قرص هاتو به موقع بخوری.
-اون قرص های رنگی بدردنخور حالمو بدتر میکنن.
-حالا که دیدی چطور اون قرص ها بدردت میخورن و تورو از دست خودتت نجات میدن ، درست نمیگم؟
اون زن به سختی راه میرفت ، کمی فکر کرد و همزمان با قدم برداشتن به دست های چروکیده اش نگاه کرد. اون لباس خواب سفیدی که به تن داشت رنگ خون به خود گرفته بود و ظاهر زن رو شبیه به یک دیوانه واقعی کرده بود.
-باشه ، میخورم.
رد خون کف پای مادرش ، روی پارکت خونه نقش بسته بودند. پسر ناچار مادر زخمیش رو بغل کرد و سمت تخت داخل اتاق برد. زن شرمنده پسرش شده بود و با کمک جونگکوک اول دوتا از قرص های ضد روانپریشی که دکتر تجویز کرده بود خورد و بعد با کمال آرامش دراز کشید تا پسرش پاهای زخمی و خونینش رو که با شیشه بریده بود ، پانسمان کنه.
-از تیمارستان میترسم ، از اون آدمایی که خودشون رو به در و دیوار میزنن تا از اتاق هاشون فرار کنن میترسم.
جونگکوک با دستمال و آب ، خون های کف پای مادرش رو تمیز میکرد.
-اگر قرص هاتو بخوری احتیاجی نیست بری اونجا.
اتاق باز در سکوت غرق شد و ناگهان کل اتاق ثانیه ای با نور سفید رعد و برق روشن و خاموش شد.
به محض خاموشی اتاق از نور رعد و برق صدای انفجار شدیدی به گوش رسید و به همراهش جل جل باران مثل سوزن به پنجره سرد اتاق مادرش برخورد میکرد. آینه اتاق از ادرار و روزنامه پوشیده شده بود و بوی تند و گندی بینی جونگکوک رو میسوزاند اما به احترام اون زن در حال عذاب سعی در انکار کردن اون بوی بد داشت.
YOU ARE READING
Twin - همزاد
Fanfictionنسخه ای از ما وجود داشت که خود از وجود آنها خبر نداشتیم. عشق و لذت هایی را تجربه میکردیم که تنها اثر کبودش را در آینه روی گردن خود میدیدیم. قتل هایی مرتکب میشدیم که تنها رد خون آنها را در چاقوی آشپزخانه میدیدیم. منی دیگر از ما وجود داشت ، که خود...