Jungkookانگار حالا حالا ها آفتاب تصمیم نداشت قدم به آسمون سیاه و خالی از ستاره سئول بزاره. همچنین تهیونگ هم قصد نداشت پلک روی هم بزاره ؛ نور شومینه ای که از هال به داخل اتاق میتابید، خبر از تازه شدن چوب ها و هیزم داخل شومینه رو میداد.
مسخره اس! تهیونگ ثانیه ای رنگ خواب به چشم ندیده بود و همچنان سرحال مشغول درست کردن مجسمه ای چوبی شبیه به گرگ بود. با یک دقت و تمرکز خاص ، تیزی چاقو رو روی تن چوب میکشید و بهش هویت میبخشید. گودی کمر گرگ حالا مشخص بود و تهیونگ با یک اخم چوب دیگری برداشت و مشغول حالت دادن به چوب شد.
-سردته؟
تهیونگ تمام مدت پشتش به جونگکوک ایستاده در چهارچوب در اتاق بود. پس چطور متوجه حضور جونگکوک ساکت شده بود؟ اون یک انسان عادی نبود!
-یکم.
برای حرکت کردن با دیوار و میز و وسایل خونه دست به یقه میشد که تهیونگ چاقو و چوب رو روی میز گذاشت. سیگارش رو هم توی زیرسیگاری گذاشت و به سمتی از خونه تمام چوب قدم برداشت. یک در کشویی رو باز کرد و وارد یک اتاق شد تا کاری انجام بده اما صداش از اتاق به گوش جونگکوک رسید.
-تاحالا فرار کردن یک پاندا رو توی باغ وحش تصور کردی؟
صدای خنده هیستریکش باعث شد که جونگکوک هم خنده ای کنه. تهیونگ یک عصا زیربغلی بیرون اورد و به سمت جونگکوک اورد.
-نگران نباش ، هنوز هم جزو گوشتخوار ها حسابت میکنم پاندا ؛ هرچند که نود و نه درصد رژیم غذاییت رو بامبو تشکیل میده.
جونگکوک عصارو از دست اون پسر کاریزماتیک گرفت و تشکری زیرلب ازش کرد ؛ اما هیچ درک نمیکرد که چرا انقدر طولانی مدت به چهره اش خیره بشه؟
-چرا پاندا صدام میکنی؟
تهیونگ نگاه مغرورش رو از جونگکوک گرفت و به سمت آشپزخونه کوچک گوشه هال رفت تا چیزی برای خودش پیدا کنه.
-قبلا هم این سوال رو پرسیدی ازم.
تهیونگ مقداری گوشت از یخچال بیرون اورد و پخت و پز رو شروع کرد. پسر حرفه ای گوشت رو سرخ میکرد و بهش ادویه میزد. جونگکوک به سختی جای خودش رو روی یکی از صندلی های توی هال پیدا کرد و محو تهیونگی که حرفه ای آشپزی میکرد و گاهی از گوشه چشم جونگکوک سالمش جونگکوک رو میپایید تا فرار نکنه شد. چطور ممکنه دو شخصیت کاملا متفاوت با علائم جسمی متفاوت در یک جسم به وجود بیاد؟
YOU ARE READING
Twin - همزاد
Fanfictionنسخه ای از ما وجود داشت که خود از وجود آنها خبر نداشتیم. عشق و لذت هایی را تجربه میکردیم که تنها اثر کبودش را در آینه روی گردن خود میدیدیم. قتل هایی مرتکب میشدیم که تنها رد خون آنها را در چاقوی آشپزخانه میدیدیم. منی دیگر از ما وجود داشت ، که خود...