- Heartfelt -

131 29 31
                                    


پارت 20: دلشوره.

- می‌دونی یه افسانه درمورد این چشمه وجود داره هیونجین.

فلیکس همون‌طور که دستش بین دست هیونجین بود این و گفت و مرد بزرگتر با کنجکاوی نگاهش و به پسر داد و گفت :

- چه افسانه ای ؟

- افسانه‌ای در مورد فواره وجود دارد مبنی بر اینکه در قرن نوزدهم پیش از میلاد سربازان رومی توسط یک دختر جوان به منبع چشمه که ۱۳ کیلومتر با رم فاصله داشت راهنمای شدند. کشف شدن سرچمشه این آب سبب شد تا دستور ساخت قناتی به طول ۲۲ کیلومتر به رم صادر شود و این قنات را به خاطر آن دختر جوان «آکوا ورجینه» یا «آب باکره» نامیدند.

هیونجین هومی گفت. براش خیلی جالب بود...تاحالا چندین بار این چشمه رو دیده بود اما به طور مستقیم درموردش فکر نکرده بود.

- چرا مردم داخلش سکه میندازن؟

- این یکی از سنت های باستانی که مردم ایتالیا بهش عمل می‌کنه...فرقی نمیکنه اون شخص قبلا هم سکه ای انداخته باشه یا نه، هر بار که خواست دوباره می‌تونه سکه بندازه.
سکه هایی که از طریق این چشمه جمع آوری میشه همه به نیازمند ها و فقرا کمک میشه.

هیونجین لبخندی زد و دستش و دور گردن فلیکس حلقه کرد و پسر و سمت خودش کشید.
بوسه ای روی موهای نرم فلیکس گذاشت و عطر زیبا و دل نشین پسر و وارد ریه هایش کرد و احساس کرد تو تک تک سلول های بدنش گل سبز شده.

آنقدر که اون مرد با داشتن فلیکس خوشبخت بود هیچ کس دیگه ای قطعا نبود.
اون یکی از بزرگترین شانس های زندگیش نصیبش شده بود وقتی تونسته بود فلیکس و به دست بیاره...و بابت این شانس بزرگ و فرصتی که بهش داده شده بود، هر روز شکر گذاری میکرد.

وارد کوچه خلوتی شدن که مسلما به عمارات نزدیک بود و یکی از راه های رسیدن به عمارات بود.
درحالی که هر دو باهم حرف میزدن ب سمت عمارات میرفتن، ناگهان هردو با شنیدن صدای آشنایی که هردو پسر خیلی خوب میدونستن متعلق  به چه کسیه سر جا میخکوب شدن.

این صدای سونگهوا بود که حالا فلیکس و صدا زده بود و به پشت سرش وایساده بود.
هیونجین دست هاش و مشت کرد، واقعا همین و تو این شرایط کم داشت.
فلیکس نفسی بیرون داد و چرخید به پسری که با لباس وضیفه، رو به روی هردو با چهره سرد و غم زده ای ایستاده و سافت به چشم های فلیکس نگاه می‌کنه.

سونگهوا جرئت نگاه کردن داخل چشم های هیونجین و نداشت.
چون اون چشم ها و اون نگاه ها مرد و به یاد معشوقه ای که هیچوقت نصیبش نشد مینداخت و باعث میشد قلب سنگ و سیاه پسر فشرده و قرق خون بشه.

- سونگهوا...اینجا...چی...چیکار میکنی؟

سونگهوا نگاهی سر تا پا به هیونجین انداخت و گفت :

Italian prince•Hyunlix•Место, где живут истории. Откройте их для себя