- My love and accept -

317 29 11
                                    


پارت شانزدهم: عشق من و قبول کن.

با نوری که از خورشید به اتاق تابیده بود، به شدت فضای اتاق و گرم کرده بود.
نور خورشید طرفی بود که هیونجین خوابیده بود و قسمتی از دست فلیکس هم اون طرف بود.
با حس گرمی دل نشینی روی دستش لبخند ملیحی زد و سمت نور خورشید، اونو تخت قلت خورد.
با فکر اینکه هیونجین هم کنارش روی تخت خوابیده، با چشم های بسته شروع کرد به پیدا کردن روی تخت اما مرد بزرگ تر هیچ گوشه ای از تخت دیده نمیشد.
با اخم چشم ها و باز کرد و با جای خالی هیونجین روبه رو شد.
دستش و روی چشم هاش گذاشت و کمی مالشت داد و با فکر اینکه شاید تو سالن باشه بلند شد و سمت دستشویی رفت و سر و صورتش و شست و لباسش و پوشید و از اتاق بیرون شد.

سمت کاناپه ها رفت اما هیونجین اونجا هم نبود.
قدم هاش و سمت آشپزخونه کج کرد و با دیدن خانوم کیم که درحال چیدن صبحونه روی میزه خوشحال سمتش دویید.

- صبح بخیر خانم کیم...هیونجین کجاست ؟

زن داخل آشپزخونه از مهربونی پسر لبخندی زد و گفت :

- صبح بخیر ارباب...لطفا صبحونه ای که آقای هیونجین آماده کرده رو بخورید و بعد میتونید به دیدن ایشون تو اتاق کارش برید.
فعلا یکم سرش شلوغه.

فلیکس بهت زده به زن نگاه کرد بعد نگاهش و به غذا های روی میز داد.
حق با زن بود، باید صبحونش و میخورد بعد کنار مرد میرفت.
اینطوری یکم فضای آزاد به هیونجین برای تموم کردن کارهاش میداد.

.

با زنگ خوردن تلفن روی میز، از عکس های روی دیوار دل کند و سمت تلفن رفت و جواب داد.
جونگین بود.

- سلام هیونجین...منم جونگین حالت چطوره.

هیونجین با صدای گرفته ای در جواب گفت :

- خوبم جونگین...تو خودت چطوری ؟ همه چی رو به راهه؟

جونگین پشت خط لبخندی زد و نگاهش و به جیسونگی که روی کاناپه خوابش برده بود داد و گفت :

- آره هیونگ...همه چی رو به راهه، جیسونگ هم راضی شد بیاد کنار من.

- اوه...واقعا؟ چطوری تونستی راضیش کنی ؟

- داستانش طولانیه...هروقت برگشتی بهت میگم.
راستی که قراره برگردی؟

هیونجین با دست پشت گردنش و خارید، حقیقتا نمیدونست که می‌تونه برگرده...اما هرچقدر هم که دیر برمیگشت تا یک هفته دیگه بود نهایتا.

- شاید تا هفته آینده برگردم.

- خوبه پس منتظرت هستم..فعلا من برم، بعداً دوباره بهت زنگ میزنم.

- حتما روباه کوچولو... خدانگهدار.

- خدانگهدار.

تلفن و سر جایش قرار داد و رفت و روی میزش نشست.
فکر دیشب اصلا از سرش بیرون نمی‌رفت، اونقدری که قلبش بابت حال فلیکس بعد از شنیدن حرف یونجون می‌سوخت...سوختگی بدنش نمیسوخت.
قسم میخورد یونجون و میکشت، فقط یک بار دستش بهش برسه.

Italian prince•Hyunlix•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora