- Souvenir

261 35 28
                                    


پارت دهم : « یادگاری »

تقریبا از فرودگاه خارج شده بود و دنبال گرفتن تاکسی بود اما متاسفانه بخواطر مسافر های زیاد، به ندرت تاکسی پیدا میشد

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

تقریبا از فرودگاه خارج شده بود و دنبال گرفتن تاکسی بود اما متاسفانه بخواطر مسافر های زیاد، به ندرت تاکسی پیدا میشد.
لعنتی زیر لب فرستاد و تلفنش و از داخل جیبش بیرون کرد تا ماشین براش بفرستن اما انگار امروز بد شانسی باهاش اومده بود چون شارژ تلفنش هم تا ته خالی بود.

لرزیده لرزیده نگاهی به دور و برش انداخت، خوشبختانه یکمی اون ور تر یه دکه تلفن بود که می‌تونست ازش برای رنگ زدن استفاده کنه.
بدون تلف کردن وقت سمت دکه دوید تا بدونه زود تر برسه.
بیخیال نسبت به آدم هایی که باهاشون برخورد میکرد و بدون معذرت خواهی از کنارشون رد میشد تا زود تر به اون دکه برسه.
دست هاش بیشتر از هر وقتی می‌لرزید و احساس میکرد قلبش الانه که سینش و سوراخ کنه.
خودش هم در مورد نگرانی که خیلی یهویی بهش دست داده بود چیزی نمیدونست، اما ته دلش احساس خوبی ام نداشت.
نه
با رسیدن کنار دکه سریع سکه ای رو کشید و داخل انداخت و بعدش شماره یکی از زیر دست هاش و گرفت و خواست دنبالش تو فرودگاه بیاد.

تلفن و قطع کرد و نفس عمیقی کشید...سرش و به شیشه دورو بر دکه تکیه داد و چشم هاش و بست.
همون لحظه دختری با دست به شونه هاشو زد .

- ببخشید سنیور ولی اینجا کلی آدم منتظر تلفن هستن، پس اگه کارت تموم شده میتونی بری اون ور تا ما هم بتونیم ازش استفاده کنیم ؟

بدون هیچ حرفی کنار رفت و از اون قسمت دور شد، از ایتالیا و مرد ایتالیا متنفر بود...طوری که همه با نگاه های سرد بهش نگاه میکرد اما در اصل مشکل خودش بود، مشکل روح خودشه که سرد بود و بقیه رو مثل خودش میدید.
اما مگه جونگین از اول آنقدر داغون و سرد بوده؟
مگه از اول آنقدر خودخواه و جاه طلب بوده؟

بعد از گذشت نیم ساعت ون سیاه رو به روی جونگین ایستاد و جونگین سوار شد، با دادن آدرس کافه جیسونگ، ماشین همون سمت راه افتاد.

»»»»

این ممکن نبود که بتونه وارد امارات به این بزرگی بشه، لعنت بهش اینجا بالای پنجاه تا نگهبان داشت.
نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه وار گفت: "جیسونگ تو میتونی...تو باید فلیکس و نجات بدی" اما چطوری ؟ اوف لعنت بهش.
نگاهی دوباره به تمام نگهبانایی که سمت در پشتی قرار داشت انداخت و تک تک اونا رو شمرد.
خوشبختانه پنج تا بیشتر نبود و می‌تونست حواسشون و پرت کنه.

Italian prince•Hyunlix•Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt