- instrument of your hands -

267 30 23
                                    

پارت نهم: ‹ساز دستای تو

خورشید تقریبا رو به طلوع بود، از میان ابر هایی که دلشون برای باریدن پر بود، نور قرمز رنگ به صورت پسر کک و مکی برخورد میکرد و مژه ها و موهای طلایی پسر رنگ و زیبا تر از همیشه میکرد

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.


خورشید تقریبا رو به طلوع بود، از میان ابر هایی که دلشون برای باریدن پر بود، نور قرمز رنگ به صورت پسر کک و مکی برخورد میکرد و مژه ها و موهای طلایی پسر رنگ و زیبا تر از همیشه میکرد.
طبق نقشه هیونجین هنوز هم کنار پسر تقلید به بیهوشی کرده بود، البته اینکه بگه تمام شب مواظب اون جسم کوچیک نبوده دروغه.

کم کم آسمون جرقه عمیقی زد و بارون یک دفه شروع کرد به باریدن...با برخورد بارون روی صورتش چشم هاش و سریع از هم باز کرد اما چیزی جز درد سرش نسیبش نشد.
تمام بدنش گرفته بود و درد میکرد، با یاد آوری دیشب که توسط یه مرد هم اون هم مرد مافیای کنارش بیهوش شده بود به خودش اومد و توجه به دردی که داشت سریع از روی زمین بلند شد و نشست.

نگاهی به مرد کنارش انداخت که با پیشونی زخم و کنج لب پاره‌ پر از خون روی زمین خوابیده.
نزدیک شد و با سیلی دوتا به صورت پسر کوبید، اما صورت هیونجین فقط ازین ور به اون ور میرفتم و جوابی نمیداد.

- نکنه مرده؟..

آروم کنار خودش زمزمه کرد و سریع دستش و سمت نبض هیونجین برد.
با فهمیدن اینکه نبضش هنوز هم میزنه نفس راحتی کشید و از جایش بلند شد .

" به هر حال زندست، پس نیاز نیست نگرانت باشم"

با حالت سردی حرفش و گفت و بعد قدم های بلندی سمت کلبه کوچیکی که اونجا وجود داشت برداشت و از مردی که زیر بارون کل بدنش خیس شده بود دور شد.

سمت پشت کلبه رسید و از پنجره پشت که به اتاق خودش و آزورا راه داشت نگاهی به خونه انداخت، اما طبق چیزی که انتظارش و نداشت همه چیز درست مثل دیشب آخرین باری که ول کرده بود، سرجاش بود.
لحظه ای قلبش لرزید و همین باعث کند شدن قدم های بی گناهش شد.
دور خونه رو آروم دور زدن سمت در جلو چرخید، اما با دیدن جسد خونی و بی جون دختر ترسید و هینی کشید.

نفس نفس میزد، اونقدری نفس هایش تند بود که سینش به شدت بالا و پایین میشد.
قطرات آب بارون از روی صورتش چکه میکرد و اون صورت بی نقض و لمس میکرد.
سریع سمت دختر مو قرمز دوید و روی زمین پر از گل نشست و بدن بی جون دختر و بین دستش هاش گرفت.
حتی نمیتونست داد بزنه و فقط و فقط با صدای آروم گریه میکرد.
حتی قطرات اشک هاش هم معلوم نبود چرا که با قطره های بارون همزمان یک دست و قاطی میشد.

Italian prince•Hyunlix•Место, где живут истории. Откройте их для себя