-You're My Heart-

293 38 49
                                    

Song : You're My Heart, You're My Soul.

پارت هشتم : تو قلب منی.

هکتور صبح زود از خواب بیدار شده بود و درحال کتاب خواندن بود.
بو یونگ هم جلوی آینه درحال آماده شدن و رفتن به شرکت بود که یهو یادش اومد قرص های فلیکس و بهش نداده.

سرش و چرخوند و نگاهی به همسرش انداخت و گفت :

- هکتور...قرص های آهنگ فلیکس و بهش دادی؟ من دیشب یادم رفت بهش بدم.

هکتور که تازه یادش اومده بود پسرش بهش گفته بود قرص خاش تموم شده و نیاز به قرص جدید داره، سری تموم داد و گفت : "
یادم رفت..الان بهش میدم"

کتاب و بست و روی میز قرار داد، عینک اش و کشید و قرص هار و از کشور برداشت.
سمت اتاق فلیکس رفت و با رسیدن به اتاق دو تقی به در زد.

" فلیکس، پسرم بیدار شو...امروز خیلی خوابیدی پاشو کلاست دیر میشه"

منتظر واکنشی از طرف پسرش بود اما کسی جواب نداد، دوباره تقی به در زد و با لحن ملایم تری پسرش و صدا زد.

" فلیکس...مرد پدر، بیداری؟ میتونم بیام تو؟"

دو باره جوابی نگرفت پس تصمیم گرفت در و باز کنه و وارد بشه.
با باز شدن در متوجه نبود فلیکس داخل اتاق شد.
عجیبه اون پسر سوابقه زود بیدار شدن نداشت...جلو رفت و قرص هار و روی میز مطالعه فلیکس گذاشت و خندید و پشتش و چرخوند تا بره اما یهو نگاهی به نامه‌ای با پوشه سیاه روی تخت خورد.
نزدیک رفت و نامه رو بلند کرد پشتش و خوند.

" لی فلیکس، یونگ بوک"

در نامه رو باز کرد و شروع کرد به خواندن :

- سلام بابا...شاید وقتی این نامه رو خوندی من خیلی وقته رفته باشم، می‌دونی تو همیشه برام بهترین فرد زندگیم بودی...من واقعا دلم تا ابد برات تنگ میشه.
نمی‌خواستم بدون خداحافظی برم اما اگه این کار و انجام نمی‌دادم نمی‌تونستم برم.
پدر...من عشق چشم هام و کور کرده و نمیتونم زندگیم و بدون اون دختر دهاتی تصور کنم، پدر من هیچوقت نمیتونم مثل تو بشم.
درسته من و تو پدر و پسر هستیم اما دلیل نمیشه مثل هم باشیم.
خیلی دوستت دارم پدر لطفاً مراقب خودت باش.
نگران منم نباش من میتونم از خودم محافظت کنم و اینکه یادت نره اینکه خیلی دوستت دارم، هم تو هم مادر و خیلی خیلی دوستتون دارم.

« با عشق تقدیم به پدر عزیزم »

هکتور با خواندن نامه دست خاش مشت شد و باعث شد کاغذ نامه بین مشتش مچاله شه.
اشک خاش پشت به پشت از هم سرازیر میشد و تک تک روی کاغذ سفید رنگی با خط خانتی پسرش می‌ریخت.
تنها پسرش هم ترکش کرده بود...انگار که قلبش داشت با چاقویی از وسط دو نصف میشه.
صدای گریه هاش بلند شد و باعث شد بو یونگ هم متوجه بشه.
اومد کنار همسرش نشست و دستش و دور شونه هاشو قفل کرد.

Italian prince•Hyunlix•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin