جونگ وو رو صندلیش لم داد و دستاشو روی کیبورد کامپیوتر رها کرد... حس میکرد، انگشتاش تاول زدن. راهنماش که میز بغلیش بود، زیر چشمی نگاهش کرد و شروع کرد غر زدن:+ همش میخواد از زیر کار در بره. الکی خودشو خوب نشون میده، ولی مشخصه چجور آدمیه. همچین کسایی رو خوب میشناسم...
و همینجور داشت زیر لب بد و بیراه میگفت.
جونگ وو آهی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه. از اولین روزی که اومد شرکت، راهنماش باهاش خوب تا نکرده بود. دلیلشم همکار دختری بود، که یکم بیش از حد، جونگ وو رو تحویل میگرفت و ازش تعریف میکرد. حالا، راهنماش، به خاطر همین قضیه، چشم دیدنشو نداشت.
خدا خدا میکرد این چند ساعت زودتر بگذره، کارش تموم بشه. ولی بعد با خودش فکر کرد که دلش نمیخواد برگرده به اون اتاق. نسبت به اونجا هم حس خوبی نداشت. توی یه دایره گیر افتاده بود. محل سکونتش، محل کارش، از هیچکدوم نمیتونست فرار کنه به سمت دیگه. هیچکدوم، براش حال خوشی نمیساختن. آشفته و سردرگم بود. گوشی رو از جیبش در آورد و به جی یون پیام داد- بیا امشب همو ببینیم جی یونا
ولی هر چی منتظر موند، جوابی نیومد. بلاخره ساعت کاریش تموم شد. تصمیم گرفت با جی یون تماس بگیره. کمی طول کشید تا جواب داد.
+ اوپا، واقعا سرم شلوغه، نمیتونم الان صحبت کنم
- میخواستم ببینم کی کارت تموم میشه. منتظرت می مونم
+ من اینجا تا دیر وقت گیرم
آهی کشید
- باشه، بزاریمش واسه یه وقت دیگه
و گوشیو قطع کرد.
توی پیاده رو قدم میزد. اصلا دوست نداشت زود برگرده به اتاقش. روی نیمکتی که توی فضای سبز اون اطراف بود، نشست و خیره شد به روبه رو . نمیدونست چیکار کنه
( اگه از جی یون پول بگیرم، شاید بتونم برم یه جای بهتر. بزار باهاش صحبت کنم و کمی ازش پول قرض بگیرم )
با این فکرا سرگرم بود و به اطراف نگاه میکرد. سرشو چرخوند، چشمش به اونطرف خیابون افتاد. یهو...
( اتاق 304 اینجا چیکار میکنه؟!!! )
از جاش بلند شد که با دقت بیشتری ببینه. ماشینایی که از خیابون رد میشدن، دیدش رو گرفته بودن و وقتی چند قدم جلوتر رفت، دیگه اونجا نبود.
( یعنی چی؟ مطمئنم همین چند لحظه پیش دیدمش. کجا رفت؟ چطور غیبش زد؟! )
نفس عمیقی کشید. دستاشو به پهلوهاش زد، آروم با انگشت پیشونیشو ماساژ داد
( حتما خیالاتی شدم )
وقتشو با پیاده روی گذروند. دیگه شب شده بود. باید به اتاقش برمیگشت.
انتهای کوچه پای پله ها که رسید، دید اتاق 3013 و 306 دارن یه کیسه ی بزرگ رو به زور جا به جا میکنن. خودشو پشت دیوار پله ها قایم کرد و سعی کرد ببینه، دارن چیکار میکنن. همین لحظه، سنگینیه سایه ای رو پشت سرش حس کرد. چرخید. موون جو بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
🔥Strangers From Hell🔥 🔥 غریبه هایی از جهنم🔥
Fanficوقتی یه قاتل سریالی سایکو عاشقت میشه چیکار میکنی؟ می مونی یا فرار میکنی؟ داستان از اونجا شروع میشه که یه قاتل سریالی، عاشق پسری میشه که، در همسایگیش زندگی می کنه. - آجوشی من هیچ علاقه ای به مردها ندارم هاااا. گفته باشم یه وقت دچار سو تفاهم نشی! + عز...