از این پارت به بعد، روش تعریف داستان کمی تغییر میکنه و بعضی وقتا از دیدگاه شخصیتها بازگو میشه. هدف فقط اینه، که احساس شخصیتها، از زبون خودشون به نمایش گذاشته بشه. امیدوارم که خوشتون بیاد.❤️
********************
نور تقریبا تیز و گرمی روی صورتمه! اینو خیلی خوب متوجه میشم. چون توی یه ماه اخیر موقع بیدار شدن هرگز، همچین چیزی حس نکرده بودم. بنابراین، قشنگ میتونم، تشخیص بدم نور آفتابه.
چه گرمای نازی روی پوستم داره میلغزه!
فقط از تصورش یه لبخند روی لبم، نشسته!ها؟!... نور آفتاب؟!!... اتاقم؟!!
غیر ممکنه. اصلا پنجره ای نداره اتاقم!این فکرها، توی فاصله ی بیدار شدنش تا لحظه ای که موقعیت رو بسنجه، از ذهنش، گذشتن. شاید پنج ثانیه هم نشد.
اولین چیزی که بعد از باز کردن چشماش دید، یه لوستر بزرگ و سفید توی سقف بود.
با سرعت، نگاهی به اطرافش انداخت. همون نیم نگاه، کافی بود، که ابعاد بزرگ اتاق رو تشخیص بده.
اتاق وسیعی که، یکی از دیوارهاش آیینه ی بزرگی بود.
روی تختی که دراز کشیده بود، میتونست، نرمی و لطافت تشک، لحاف و مخصوصا بالشی، که زیر سرش بود رو، حس کنه. تختی که به راحتی سه نفر روی اون، جا میشدن!نیم خیز شد و سر جاش نشست. هنوز داشت اتاق رو اسکن میکرد. یه در بزرگ کشویی و شیشه ای، سمت دیگه ی اتاق بود، که از پشت شیشه ها میشد، یه اتاق بزرگتر رو تشخیص داد. با قفسه ها و کمد بندیهای زیاد، که پر از کفش، کراوات، کت و شلوار، لباسها و اکسسوریهای دیگه بود!
دو تا در دیگه، اون یکی گوشه ی اتاق بودن. حدس میزد یکیشون راه خروجیه. به کجا؟! دقیقا نمیدونست.
گیج بود. میتونست حدس بزنه کجاست. چون تقریبا شب گذشته رو یادش اومده بود. یهو چیزی مثل برق از ذهنش گذشت و نگاهی به خودش انداخت. خب لباسهاش سر جاش بودن!!! فقط...
چرا دکمه های لباسم بازه؟؟!!!
از روی تخت بلند شد و به سمت یکی از اون دو تا در رفت. سمت راستی رو باز کرد، سرویس بهداشتی بود. سریع، در بعدی رو باز کرد.
باورش نمیشد! روبروش یه سقف خیلی بلند و محوطه ای که حدس میزد خیلی بزرگ باشه، و خودش احتمالا طبقه ی چندم خونه بود؟! چون هر چی سرش رو جلوتر میبرد نمیتونست اون پایینو ببینه. فاصله بین در اتاق و نرده ها، زیاد بود.
بلاخره تصمیمشو گرفت. برگشت، کوله اشو از کنار تخت برداشت. و دکمه های پیرهنشو بست. آروم از پله ها اومد پایین. تقریبا یه سه چهار متری به در ورودی مونده بود که
+ چرا داری یواشکی میری؟
ESTÁS LEYENDO
🔥Strangers From Hell🔥 🔥 غریبه هایی از جهنم🔥
Fanficوقتی یه قاتل سریالی سایکو عاشقت میشه چیکار میکنی؟ می مونی یا فرار میکنی؟ داستان از اونجا شروع میشه که یه قاتل سریالی، عاشق پسری میشه که، در همسایگیش زندگی می کنه. - آجوشی من هیچ علاقه ای به مردها ندارم هاااا. گفته باشم یه وقت دچار سو تفاهم نشی! + عز...