نمیدونم چقدر از زندانی شدنم توی این خونه ی بزرگ، یا بهتره بگم قصر، گذشته!
بیشتر توی بیهوشی و خلسه بودم!
زمان رو دقیق متوجه نمیشم. هر بار که چشمهامو باز میکنم یا نور تند آفتاب به چشمام میخوره یا آسمون شب که پر از ستاره اس!
برعکس سئول، اینجا آسمونش، همیشه پر از ستاره اس!
نمیدونم کجا هستم؟! ولی هر وقت هوا تاریکه، به راحتی می تونم، ستاره ها رو از پنجره ای که با میله های ضخیم پوشیده شده، ببینم!موون جو توی این مدت همش سعی داشت که یه سری چرت و پرتها رو به خوردم بِده!
خیلی تلاش می کنه که دوباره مثل اون روز، به قول خودش با هم ارتباط پیدا کنیم، تا این حالت بیهوشی و خلسه رو از من دور کنه!
ولی من دیگه نتونستم اونکارو انجام بدم!با فهمیدن حقیقتی که ممکن بود من رو تا آخر عمر اسیر این آدم روانی بکنه!...
برای همین، همیشه توی حالت بیخبری هستم!
هر چی از دورو برم میفهمم، همون صحبتای کوتاهیه که موون جو با اصرار، توی زمان کمی که به هوش هستم، میخواد بهم بقبولونه!من نمیتونم دوستش داشته باشم!
واقعا، نمیتونم دوستش داشته باشم!جایی گیر افتادم، که نه پنجره هاش باز میشه و نه درهاش!
خیلی سعی کردم، دنبال گوشیم بگردم یا راهی برای فرار پیدا کنم.
ولی هر بار، قبل از اینکه موفق بشم، سرو کله ی موون جو پیدا میشه و اگه بخوام مقاومت کنم، لبهاشو روی لبهام میزاره و من...، دیگه هیچی نمیفهمم!گمونم، همه جای خونه، دوربین کار گذاشته!
از وقتی که اومدم اینجا، با دو نفر صحبت کردم...اولی جی یون بود، که رابطه امونو تلفنی، تموم کرد...
با اون فیلمو عکسهایی که دیدم، بعید نمیدونستم.
ولی بعد از کات کردن، اونطور که فکر میکردم، ناراحت نشدم!نفر دوم... مادرم، که مجبور بودم، بهش دروغ بگم، تا نگرانم نشه.
چون میترسیدم، اگه دنبالم بگرده، موون جو بلایی سرش بیاره!
حتی اگه میخواستم واقعیت رو بهش بگم، موون جو سریع، تماس رو قطع میکرد و مادرم می موند با یه مشت دل نگرانی! ...توی این مدت، با وجود مقاومتم، موون جو بارها من رو بوسید، تا به گفته ی خودش انرژیهامون رو تعدیل کنیم!
ولی چون من به بوسه هاش جواب نمیدادم، هر دفعه، وسطاش بیهوش میشدم!
... نباید مقاومت کنم! و لازمه که قلبم رو به روی اون باز کنم!
...این چیزی بود که موون جو میگفت.الان، هر چی به حرفای اون روزش، فکر میکنم، همه چیز بیشتر، منطقی به نظر میرسه...!
**********
Flash Back
ده روز پیش...+ خوب به حرفام گوش بده! فقط سه هفته، برای نجات خودمون فرصت داریم!

ESTÁS LEYENDO
🔥Strangers From Hell🔥 🔥 غریبه هایی از جهنم🔥
Fanficوقتی یه قاتل سریالی سایکو عاشقت میشه چیکار میکنی؟ می مونی یا فرار میکنی؟ داستان از اونجا شروع میشه که یه قاتل سریالی، عاشق پسری میشه که، در همسایگیش زندگی می کنه. - آجوشی من هیچ علاقه ای به مردها ندارم هاااا. گفته باشم یه وقت دچار سو تفاهم نشی! + عز...