جین با اخمهای درهمی از کتابخونه بیرون رفت و در رو پشتسر خودش بست. بهش تکیه داد و آهی کشید. آخرش هم همهچیز گردن اون میافتاد.
«عادت نکردی به پرخاش کردنهاش؟»
با صدای نامجون از جا پرید و بیحس بهش خیره شد. توی نگاهش تنها سردی و بیتفاوتی دیده میشد.
«به تو ربطی نداره ایموگی!»
تکیهاش رو از در گرفت و بهطرف راهپله رفت تا به اتاق خودش پناه ببره. چشمهای نامجون آزارش میداد.
نامجون با نگاهش دنبالش کرد. به لطف شنوایی فوقالعاده قویاش که البته جزئی از قدرتهای ایموگی بود، متوجه شد چی بین اون و تهیونگ گذشته. هیچکس توی این عمارت حال خوبی نداشت. همهی اونها سالهای خیلی زیادی رو با همدیگه پشتسر گذاشته بودن و اتفاقات خیلی زیادی رو پابهپای هم از سر گذرونده بودن.
حالا تنها غم، خستگی و ناامیدی براشون باقی مونده بود. البته این سایهای بود که بعداز مرگ جونگکوک روی زندگیهاشون افتاد.
نامجون گرچه سرنوشت جالبی نداشت و چندین سال بود که بهخاطر یکسری مشکلات از جین جدا شده بود؛ اما سلامتی دونسنگ کوچولوش بهش امیدی برای ادامهدادن میداد. اون محافظ جونگکوک بود؛ دقیقاً از وقتی مادرش اون رو باردار بود.وقتی برای محافظت از لونای باردار پک مونلایت منصوب شد هرگز فکرش رو نمیکرد سرنوشتش به جونگکوک گره بخوره. اون زمان با مشکلاتی دستوپنجه نرم میکرد که خیال میکرد هیچوقت درمانی براشون پیدا نمیکنه.
ولی پیدا کرد. وقتی جونگکوکِ نوزاد رو توی بغلش گذاشتن و ازش خواستن محافظ شخصیِ اون بشه، اون درمان رو پیداش کرد. کاش هیچوقت باعث نمیشد اون و تهیونگ همدیگه رو ببینن. دراون صورت شاید دونسنگ کوچولوی پرقدرتش زنده میموند.
دونسنگ کوچولویی که با ذوق و خوشحالی ازش خواسته بود وقتی بچهاش بهدنیا اومد محافظ اون باشه و... اون بچه... شاید اون هم میدونست دنیا جای جالبی برای زندگیکردن نبود.
جین نقطهی سیاه زندگی نامجون بود. همون کسی که هیچوقت نه میخواست و نه میتونست که بهش برگرده.
آهی کشید و تصمیم گرفت به دیدن کسی بره که چهرهی آشنای ملکهاش رو داشت؛ چهرههایی یکسان و رفتارهایی متفاوت...
در اتاقش رو باز کرد و بلافاصله پسر رو دید که جلوی آینه ایستاده بود و به لباسهای توی تنش زل زده بود. نامجون خشکش زد چون توی اون لباسها حتی بیشتر شبیه به جونگکوکِ دنیای خودشون بود.
وقتی پسر متوجهاش شد و برگشت، دیگه نتونست به چشمهاش اجازهی رفع دلتنگی بده.
«اوه ایموگی! منو ببین. بهنظرت این لباسها بهم میان؟»
YOU ARE READING
𝖛𝖆𝖒𝖕𝖎𝖗𝖊 𝖕𝖗𝖊𝖞 «vkook»
Fanfictionمولتیشات Vampire prey (تکمیل شده) افسرجئون زندگی عادی و بیدردسری داشت. حداقل تا قبل از دیدن اون مرد مرموز که ادعا میکرد از کشوری به اسم دوریات، که وجود خارجی هم نداشت اومده و 326 سالشه. ورود جونگکوک به اون دنیای عجیبوغریب تمام زندگیش رو دستخوش...