تهیونگ با دیدن جیمینی که سرش رو بهطرف دیگهای گرفته بود و چشمهاش رو بسته بود، سریع از جاش بلند شد و ملافه رو روی بدن برهنهی جونگکوک انداخت. جملهای که جادوگر با صدای نسبتاً بلندی گفته بود، پسرک انسان رو هوشیار و نگران کرد.
تهیونگ بعداز پوشیدن شلوارش جلو رفت و تورهای مشکی اطراف تخت رو از بند رها کرد تا کاملاً جونگکوک رو بپوشونه.
«تا کجا پیشروی کردن؟»
جیمین نگاهش رو به پادشاه دوخت و تعظیمی کرد.
«سه کیلومتری مرز ایستادن. یونگی و نامجون و جین با نیمی از سربازها به اونجا رفتن. من و شما و بلکسوآن هم قراره با نیمی دیگه از پشت بهشون هجوم ببریم!»
تهیونگ موهاش رو توی دستش جمع کرد تا ببندتشون؛ ولی وقتی دستش رو دور مچش کشید کش مو رو پیدا نکرد. کلافه سمت میز کنسول رفت و کش موی جدیدی برداشت و موهاش رو بالای سرش محکم بست. باندانای مخصوص لباس سلطنتیاش رو به پیشونیش بست و با کمک جیمین لباسهاش رو پوشید. از سکوت جونگکوک متعجب بود و الان وقتی نداشت که بخواد دنبال دلیلش بگرده.
شمشیرش رو برداشت و تیرکمانش رو پشت کمرش انداخت.
جیمین برای مرتبکردن لباس دستی به شونههای پادشاهش کشید و نگاه لرزونش رو به چشمهای شجاع و خشمگین خونآشام دوخت.
«آسیب نبینید سرورم. لطفاً به ما فکر کنید و مراقب خودتون باشید!»
تهیونگ دستش رو پشت گردن جادوگر گذاشت و با کشیدنش سمت خودش، روی موهاش رو بوسید. جیمین عزیزترین دونسنگش بود. شاید گاهی فراموش میکرد اون براش چه جایگاهی داره؛ اما از صمیم قلبش پسر بیگناهی که قربانی خودخواهی خانوادهاش شده بود رو دوست داشت.
«توأم همینطور! سالم بمون و زندگی طولانیای داشته باش!»
جیمین سرش رو تکون داد و روی شونهی پادشاه رو با احترام بوسید.
با صدای جونگکوک هردو سمتش برگشتن و اخمهای پادشاه با دیدنش سریعاً توی هم فرو رفت.
«خب بریم... منم آمادهام!»
تهیونگ با تحکم هشدار داد: «تو اینجا میمونی جونگکوک! حتی اگر جنگ ما چندین روز طول بکشه!»
جونگکوک پوزخندی زد و دستبهسینه ایستاد.
«فکر کنم همین چند دقیقه پیش، قبل از این که سرت لای پاهام باشه گفتم که توی اتاق خواب تو دستور نمیدی!»
لپهای جیمین سرخ شد و با خجالت سرش رو پایین انداخت و با موهاش صورتش رو پوشوند.
تهیونگ بدون هیچ ریاکشنی، با نگاهی خصمانه بهش خیره بود؛ ولی جونگکوک ابداً قرار نبود ازش بترسه و از حرفش کوتاه بیاد.
YOU ARE READING
𝖛𝖆𝖒𝖕𝖎𝖗𝖊 𝖕𝖗𝖊𝖞 «vkook»
أدب الهواةمولتیشات Vampire prey (تکمیل شده) افسرجئون زندگی عادی و بیدردسری داشت. حداقل تا قبل از دیدن اون مرد مرموز که ادعا میکرد از کشوری به اسم دوریات، که وجود خارجی هم نداشت اومده و 326 سالشه. ورود جونگکوک به اون دنیای عجیبوغریب تمام زندگیش رو دستخوش...