دو روز از زمانی که توی حموم تهیونگ رو بوسیده بود میگذشت.
توی این دو روز اصلاً ندیده بودش و فقط فردای اون روز، نامجون
با ماشین آخر مدلش اون رو به عمارت برگردونده بود. دوباره وسط دریاچه و زیر ابرهای تیره گیر افتاده بود. نه خبری از جیمین بود و نه حتی جین...فقط نامجون کنارش مونده بود و گهگاهی یونگی رو میدید.
نگاهی به اسامی توی دستش کرد و پرونده رو روی میز پرتاب کرد. وقتی هیچکس توی عمارت نبود حوصلهی بیرون رفتن از اتاق رو نداشت. از طرفی تمام حواسش پی کاری بود که توی حموم کرده بود. این دوریکردن تهیونگ فقط یک دلیل داشت.
احتمالاً بهشدت از دستش عصبانی بود. حق هم داشت. دوبار بدون اجازه بوسیده بودش. بار اول بهخاطر کابوسی که دیده بود و لحظهای باور کرده بود اونها خاطرات خودش بودن و واقعاً همسر کیم تهیونگه. بار دوم... خب لعنت بهش برای بار دوم هیچ دلیل موجهی نداشت. در اون لحظه اصلاً نمیدونست داره چکار میکنه.دلش نمیخواست تهیونگ تنهاش بذاره و حماقت کرده بود. انگار هر چهقدر میخواست دوری بکنه، بیشتر اسیر این گرداب میشد.
صدای قدمهایی رو شنید و نگاهش رو با مکث از پروندهی اسامی خدمتکارها گرفت. نامجون با چندتقه به در، سرش رو از بین در وارد کرد و لبخندی به روش پاشید.
«سلام! میتونم بیام تو؟»
جونگکوک متقابلاً لبخندی زد و جواب داد: «همین الان هم تقریباً اومدی تو هیونگ!»
نامجون آروم خندید و کامل وارد اتاق شد.
«فکر کردم خوابیدی!»
احتمالاً سکوت خونه باعث شده بود همچین فکری بکنه. حالا باید حواسش رو جمع میکرد، که حتی توی افکارش هم به اون بوسهی
عجیب فکر نکنه.با صدای متعجب نامجون از جا پرید و وحشتزده به ایموگی خیره شد.
«بوسه؟ کدوم بوسه؟»
چشمهای گردش توی چشمهای کشیدهی نامجون خیره موند. لعنتی گند زده بود.
«آم... چیز... بو-بوسه؟... هه هه بوسه چیه بابا!»
نامجون مشکوکانه نگاهش رو ازش گرفت به پرونده اشاره کرد.
«تونستی چیزی بفهمی؟»
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید.
«خب... میدونی تقریباً هیچی... هیچی نیست که بشه بهش بهعنوان یک سرنخ نگاه کرد. من لازم دارم که برم توی اتاق ملکه.»
نامجون سرش رو به چپوراست تکون داد.
«فکر نمیکنم پادشاه اجازهی این کار رو بدن. ایشون دوساله که نذاشتن کسی وارد اون اتاق بشه.»
جونگکوک از روی صندلی بلند شد و بهطرف تخت رفت. حالا به ایموگی نزدیکتر بود.
«ولی من باید ببینم توی اتاق چهخبر بوده. راستش حالا که فکرش رو میکنم میبینم نمیتونم فقط به چیزهایی که توی رؤیا دیدم اکتفا بکنم. من نیاز دارم با واقعیت روبهرو بشم. این قضیه داره خیلی کش پیدا میکنه. هیچکس من رو درک نمیکنه؟ من میخوام به خونه برگردم هیونگ! دلم برای پدرومادرم تنگ شده!»
YOU ARE READING
𝖛𝖆𝖒𝖕𝖎𝖗𝖊 𝖕𝖗𝖊𝖞 «vkook»
Fanfictionمولتیشات Vampire prey (تکمیل شده) افسرجئون زندگی عادی و بیدردسری داشت. حداقل تا قبل از دیدن اون مرد مرموز که ادعا میکرد از کشوری به اسم دوریات، که وجود خارجی هم نداشت اومده و 326 سالشه. ورود جونگکوک به اون دنیای عجیبوغریب تمام زندگیش رو دستخوش...