جیمین با موهای مشکی و بلندش بین ملافههای سفید تخت درست شبیه به الههای طردشده از سرزمین خدایان بود.
یونگی با نگاهش بارهاوبارها بهش تعظیم کرد و گوشهای از ذهنش، این زیبایی رو برای خودش طلب کرد.
انگار ترس تمام وجودش رو دربر گرفته بود. وقتی جیمین، دوریات رو دوسال پیش ترک کرد، یونگی حس میکرد دیگه هرگز اون رو نمیبینه. حالا برای آروم کردن خودش و باور این که دیگه قرار نیست بذاره دوباره همچین اتفاقی بیفته، هرشب توی اتاق جادوگر ظاهر میشد و گوشهای به تماشاش مینشست.
جادوگر وسط تخت خوابیده بود و موهاش به زیبایی اطرافش رو پوشونده بود. یقهی لباس خوابش کنار رفته بود و قسمتی از سرشونه و سینهاش میدرخشید.
نفسهای آرومش لالایی دلانگیزی برای هرکسی بود چه برسه به یونگی که شبهاش رو با این صدای آهنگین سر میکرد.
قدمهاش رو آروم بهسمت تخت برداشت و لبهی اون نشست. لبهای جیمین کمی از هم فاصله داشت و دستهاش کنار سرش مشت شده بود. طوری خوابیده بود که انگارنهانگار در زمان بیداری چه زره محکمی روی چهرهاش کشیده بود.
میدونست که جیمین همیشه هوشیار میخوابه و خیلی زود بیدار میشه؛ با این حال دستش رو جلو برد و با سر انگشتهاش موهاش رو نوازش کرد. تارهای نرم و براقش خاطراتی رو از گذشته براش زنده میکرد. پسری که موهاش رو با گلهای بهاری و رنگهای زندگیبخش تزیین میکرد و هانبوکهای درخشانش، مثال یک فرشتهی رؤیایی بود. پروانهای که با قساوت توسط شاه پیشین چوسان در شیشهای از جنس اجبار زندانی شد و ازش یک جادوگر سیاه بهوجود آوردن. جیمین قربانی شغل ارثی مادرش شد و مجبور بود بهخاطر صلاح کشور، جانشین اون زن مرموز و بدطینت بشه.
از اون زمان بود که دیگه هرگز موهاش رو آراسته و تزیین نکرد.
گلها باهاش غریبه شدن و بهمحض این که جیمین لمسشون میکرد، پژمرده و سیاه میشدن.پسری که عاشق طبیعت و سرزندگی بود به یکباره درون سیاهی زندانی شد و خودش رو فراموش کرد. یونگی تکتک اون روزها رو به یاد داشت. و شاید تنها کسی بود که بعد از دیدن بُعد تیرهی جادوگر باز هم کنارش موند و به همخواب بودن باهاش رضایت داد.
با این که قلبش از این نسبت نزدیک اما دور شکسته بود؛ ولی از این که خودش تنها کسی بود که میتونست به جیمین لذت بده و
لمسش کنه راضی بود.«من دلم رو جایی میون موهات گم کردم! چرا همراه با گلهای رزِ لای موهات، قلب منم دور انداختی؟»
جیمین آروم پلکهاش رو از هم فاصله داد و گیج و خمار به یونگی نگاه کرد.
«گابلین!»
یونگی لبخند کمرنگی زد و صورتش رو به صورت پفکردهی جادوگر نزدیکتر کرد.
«اینجام جادوگر افسونگر!»
YOU ARE READING
𝖛𝖆𝖒𝖕𝖎𝖗𝖊 𝖕𝖗𝖊𝖞 «vkook»
Fanfictionمولتیشات Vampire prey (تکمیل شده) افسرجئون زندگی عادی و بیدردسری داشت. حداقل تا قبل از دیدن اون مرد مرموز که ادعا میکرد از کشوری به اسم دوریات، که وجود خارجی هم نداشت اومده و 326 سالشه. ورود جونگکوک به اون دنیای عجیبوغریب تمام زندگیش رو دستخوش...