part 15

167 51 22
                                    

صدای ملکه توی گوشش اکو می‌شد. مدام کلمه‌ی «نتونستی» توی سرش می‌پیچید و حالت تهوعی بی‌امان بهش القا می‌کرد. دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و پلک‌هاش رو روی هم فشرد. نمی‌خواست و نمی‌تونست بیشتر از این با تماشای اون میدون خونین خودش رو آزار بده.

چه کاری ازش ساخته بود؟ اون فقط یک انسان بود که بی‌رحمانه توی دنیایی پر از کینه و خیانت گیر افتاده بود.

ملکه این بار نزدیک‌تر بهش ایستاده بود؛ خیلی نزدیک‌تر...

طوری که جونگ‌کوک حالا به راحتی می‌تونست اشک و درد توی چشم‌هاش رو ببینه. ملکه دست‌هاش رو مشت کرد و نالید: «چرا به خودت باور نداری؟ بهت گفته بودم فقط کافیه ایمان داشته باشی!»

جونگ‌کوک از اطرافش غافل شده بود. تیله‌های مشکی و لرزونش فقط جسم خونین ملکه رو می‌دید.

«اون‌ها من رو کشتن. تو قول داده بودی انتقامم رو می‌گیری. اما هیچ کاری نکردی!»

جونگ‌کوک هق زد و دونه‌های اشکش روی گونه‌های دودآلودش رد انداخت.

«م-من چ-چکار کنم؟ اونا دارن می‌میرن! من هیچ قدرتی ندارم که بهشون کمک بکنم. من می‌ترسم!»

واقعاً هم می‌ترسید. از این که دوست‌های تازه‌اش داشتن بین مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زدن و هیچ کاری ازش ساخته نبود خیلی می‌ترسید.

جونگ‌کوک توی 26 سال عمرش هرگز درگیر چنین مسائلی نشده بود و حتی توی شغلش هم روزهای عادی‌ای رو سپری کرده بود.

همین قضیه باعث شده بود الان گنگ و گیج بین یک مارپیچ گمراه‌کننده زندانی بشه. اشک‌های ملکه روی گونه‌هاش سقوط کرد؛ اما چیزی که جونگ‌کوک رو وحشت‌زده و متعجب کرد، اشک‌های خونینش بود.

چشم‌های ملکه کامل سیاه شده بود و به‌جای قطرات بی‌رنگ اشک، خون گریه می‌کرد. انگار که زخم‌هاش هم دوباره سرباز کرده بود، خون از لباسش به بیرون جهید و پارچه‌ی کثیفش رو قرمزتر کرد.

جونگ‌کوک بهت‌زده از تصویری که در مقابل چشم‌هاش می‌دید،
سرش رو به چپ‌وراست تکون داد. حتی از بین لب‌ها، بینی و گوش‌های ملکه هم خون جاری شده بود.

این وحشتناک‌ترین چیزی بود که پسرک انسان در طول عمرش دیده بود. ناخودآگاه از دیدن وضعیت ملکه دردی توی قلبش پیچید و فریاد بلندی کشید.

با صدای فریادش، توجه تهیونگ و هوسوک هم به اون سمت جلب شد و البته، لی سوهیوک و هان سوهی هم به جونگ‌کوک نگاه کردن و اخمی از تعجب کردن. چون اون بی‌وقفه فریاد می‌کشید و
به نقطه‌ای خیره شده بود.

وضعیت اسفناکی بود. جونگ‌کوک، ناگهان ساکت شد و به نفس‌نفس افتاد. می‌خواست نجاتش بده. باید ملکه رو نجات می‌داد. باید تهیونگ و بقیه رو نجات می‌داد.

𝖛𝖆𝖒𝖕𝖎𝖗𝖊 𝖕𝖗𝖊𝖞 «vkook»Where stories live. Discover now