جونگکوک ماتبرده به گوشهای خیره مونده بود. اون فاکینگ شب قبل چه گهی خورده بود؟ چطور تونسته بود اون خونآشام رو ببوسه؟ از اون بدتر... چطور تونسته بود ازش لذت ببره و خوشش بیاد؟
سرش رو توی بالشتش گذاشت و از ته دلش فریاد زد. نه تنها توی
بالشت؛ بلکه توی ذهنش هم فریاد میزد و خودش رو فحش میداد. در نهایت جیمین که از شب قبل کنارش مونده بود دستهاش رو روی گوشش گذاشت و فریاد زد: «اه خفهشوووو.
تو پادشاه رو بوسیدی و مغز ما رو بهفاک میدی؟»جونگکوک صورتش رو از بالشت جدا کرد و با همون موهای بههم ریخته که شبیه لونهی پرنده شده بود و چهرهای درمونده، به جیمین نگاه کرد.
«من بوسیدمش... فاک من اون عوضی رو بوسیدم و دوستش داشتم، میدونی یعنی چی؟ گفتی روح ملکه دیشب اینجا بوده؟
اون قطعاً اومده بهخاطر بوسیدن شوهرش خشتکمو بکشه روی سرم!»جیمین آهی کشید و پیشونیاش رو ماساژ داد. این اولینباری بود که اینطور مستأصل و داغون شده بود.
«اینطور نیست! ملکهی ما خیلی مهربونه و قطعاً قصدش کمک به پادشاهه. اون میخواد تو جانشینش بشی!»
جونگکوک دو دستی به موهاش چنگ زد و روی زانوهاش نشست.
شاید رفتارش زیادی دراماکویین بود؛ ولی توی اون شرایط
اصلاً به این چیزها اهمیت نمیداد.«من؟ من جانشینش بشم؟ من باید برگردم به دنیای خودم! شوخیتون گرفته؟ اینم نقشهی جدید اون خونآشام عوضیه؟»
راستش این برای خود جیمین هم عجیب بود. این پسر یک انسان بود که دیریازود باید به دنیای خودش برمیگشت. اصلاً نمیفهمید چه چیزی درحال وقوعه.
«بههرحال... این چیزیه که بهنظر میآد ملکه میخواد! وگرنه چرا باید خاطراتش با پادشاه رو به تو نشون میداد؟»
جونگکوک شل شد و دستهاش روی رونهاش افتاد. بدنش از یکطرف روی زمین لمید و این بار پاهاش رو چندبار روی زمین تکون داد.
«آخه چرا من؟ میدونی چقدر ترسیدم وقتی اون صحنههای وحشتناک رو دیدم؟ من فاکینگ پلیسم ولی اولینبارم بود داشتم همچین چیزی میدیدم! همهجا خون بود و بوی خون تنها چیزی بود که حس میکردم!»
جیمین آهی کشید. انگار جونگکوک صحنهی مرگ ملکه رو دیده بود.
«چیزی نبود که نظرت رو جلب بکنه؟ بالأخره تو شغلت اینه!»
جونگکوک بیحرکت روی زمین خوابید و نگاهش رو به سقف داد.
مدتی رو توی سکوت گذروند و با حالت متفکری یه پهلو خوابید تا با تکیه قرار دادن دستش زیر سرش، دید خوبی به جیمین داشته باشه.«خیلی سخت میتونم همچین چیزی رو بگم چون من تمام مدت کاریام رو توی فرودگاه بودم و فقط توی چندتا پروندهی دزدی دخالت داشتم. اما...یه چیزی اونجا عجیب بود!»
YOU ARE READING
𝖛𝖆𝖒𝖕𝖎𝖗𝖊 𝖕𝖗𝖊𝖞 «vkook»
Fanfictionمولتیشات Vampire prey (تکمیل شده) افسرجئون زندگی عادی و بیدردسری داشت. حداقل تا قبل از دیدن اون مرد مرموز که ادعا میکرد از کشوری به اسم دوریات، که وجود خارجی هم نداشت اومده و 326 سالشه. ورود جونگکوک به اون دنیای عجیبوغریب تمام زندگیش رو دستخوش...